خیلی سخته با اون قسمتی از خودت خداحافظی کنی که بیشتر از همه دوسش داشتی. فکر میکنی آدما چند لاین؟ هرچنتا که
دویدم و دویدم ولی سر کوهی نرسیدم
بزار یه کم راست بگیم. به گمونم استقلال هیچ وقت مسئلهی من نبوده. البته نه اینکه مهم نباشه یا لزوم وجودش رو
آنچه نگذشت…
دقیقا نمیدونم این جمله که «زمان یه چیز نسبیه» متعلق به تراوشات ذهنی انیشتین بود یا تسلا یا یه مغز متفکر دیگه
زخمهای فرو خورده
آدمی مجموعهای از زخمهای فرو خورده خویش است که دردشان را به شکل اشک گریه میکند و خشم این گونه از دیدگانش
ای مرهم شتابزدهی من…
ای مرهم شتاب زدهی من که زخم دلم را نبسته میروی تا من در فراغ تو اشک بر گونه بسابم و اینچنین
میبینی؟!
آدم آدم آدم، آدمای جدید. این خلاصهی دو ماه گذشتهی زندگی منه. تقریبا میشه گفت از وقتی داخل سوره مهر اصفهان مشغول
بهش چی میگن؟
میدونی بدیش کجاست؟ اینکه هرچی حرف میزنم ذهنم خالی نمیشه هرچی میرقصم شاد نمیشم هر بار که قهقهه میزنم انگار زخم دلم
عطر
زن ها را به عطر تنشان میشناسند چه عطر گل و هل چای عصر باشد چه عطر تند پرفیوم روی کت قرمز
نگاه
نگاهش که میکنم، شرم داخل چشمانم آب میشود و جسارتی جانم را فرا میگیرد، جسارتی برای پرسیدن و بیرون کشیدن پاسخ هزار
رنجیده
آتشی که از گریبانم بالا میرود به قطرات سردی از اشک بدل شده و شیشهایترین حقیقت وجودم را به جریان میاندازد. موجودی
هرگز
انگار به گلوم چسب دوقلو زده باشن. انگار توی چشمام آب پیاز ریخته باشن. انگار یکی به زور تا صبح بیدار نگهم
ریه
نور به ریهها میرسد و جوانهها از دل به سطوح میآیند و رگی پیچ در پیچ به گلهای سرخ گریبانم بوسه میزند.
نوزاد
دوست دارم اون نوزاد یه روزهای باشم که بعد از یه سفر سخت و دردناک، پاش بالاخره رسیده به زمین و برای
ستاره یعنی چه؟
بگو به آیین مهر بسوزاند این دل را، که ستارهای سرگردان در میان کهکشان احتمالاتم. تراویدن نور را خوب بلدم اما، همواره
چقدر زیباییم؟
سرسختانه مشغول پخش کردن پودر سرخی روی گونهام بودم که متوجه نگاهش شدم، نمیدانم چه زمانی به اتاق آمده بود اما آهسته