کسی داخل گوشم سوت میکشد بازی تمام شده یا شروع؟ این آرامش متعلق به پس از طوفان است یا پیش از آن؟ آیا کسی روزنامهی امروز را خوانده؟ میگویند همین هفته پرستوها کوچ میکنند تا به سرزمینشان برگردند. آیا کسی از پرستوی شادی خبر دارد؟ چند سالی است که به سرزمین استخوانی میان سینهام باز نگذشته است….
ماه: نوامبر 2021
دستگاه پرس
گاهی وقتا دوست دارم سرم رو بزارم لای دستگاه پرس و اونقدر فشارش بدم تا بترکه بلکه ببینم چی توشه که اینقدر سنگینه. وقتی کار زیاد میشه دیگه نباید در برم که… زندگی همینجوریه… هی سخت تر میشه… استادان راست میگه…
زندگی را میبخشم
زندگی را به خاطر زندگی میبخشم. درد را به خاطر عشق و عشق را به خاطر عطر باران میبخشم. آری زندگی را میبخشم حتی اگر در آن مرگ سلاحی است برای حفظ ارزش نفسها. زندگی را میبخشم به طعم شیرین تخیل، خنکای شور آب دریا و یا لذت تلخ آخرین بوسه و بعد نوازش فراموشی….
زندگی روی هم تلنبار شده
وقتی تموم زندگی روی هم تلنبار میشه و قراره یه عالمه کتاب برسن مغازه، آدم نباید بترسه. وقتی فردا وزین قراره بپرسه و یه عالمه اکسل هم باید حاضر بشه، آدم نباید بترسه. وقتی قراره کل فردا صبح رو با هزارتا آدم مختلف صحبت کنی و پشت تلفن قانعشون کنی یه شماره تماس بهت بدن، آدم نباید بترسه، چون همه اینا یه قسمتی از زندگی هستن، همون زندگی که روی هم تلنبار شده.
دوران خرکاری صغیره
اینکه تلاش کنی یک خط بنویسی و بعد بخوابی سخته اما اینکه صبح بلند بشی و ببینی هیچی ننوشتی واقعا زجرآوره، پس این پاراگراف بمونه به یادگار از شبی که جوشای زیرپوستی دردآور به صورت شکنجهآوری روی صورتم ظهور کردن و فردا هم شروع هفته کتابخوانی و دوران خرکاری صغیره هستش…
حالت خوب میشه…
یکی پرسید چیکار کنم حالم خوب بشه؟
بهش گفتم:
منتظر میشی همه از خونه برن بیرون بعد یه آهنگ ولوم بالا از شکیرا و جنیفر لوپز و سندی و اندی میزاری و جلوی آینه تا توان داری قر میدی.
بعدش که خسته شدی میری یه دوش میگیری میای بیرون، یه چایی میریزی میری زیر پتو و میچسبی به بخاری و همینجوری که اون قند بزرگه توی قندون رو نشون کردی و برداشتی و گذاشتی گوشه لپت، چاییت رو هورت میکشی، پشت بندشم تا خانواده نرسیده خونه، خودتو میزنی به خواب و صبح فرداش با دهن کف کرده بلند میشی و یادت نمیاد دیشب چرا ناراحت بودی….
اگر اوضاع روحیت خیلی حاد بود و یادت اومد، شب بعدش یه اسنپ میگیری میری بهترین رستوران شهر یا اگه تو هم مثل من پول نداری، میری بهترین ساندویچ کثیف شهر و غذایی که تا حالا نخوردی رو سفارش میدی (اگه میگی تموم منوی ساندویچ کثیفا رو امتحان کردی، پس تو به اندازه کافی پول داری که حالت خوب باشه و فقط داری ادا حال بدا رو در میاری) همین که منتظری غذاتو بیارن مردم رو نگاه میکنی و گارسونا رو دید میزنی و درموردشون توی ذهنت با خودت کلی غیبت میکنی، بعدشم که از رستوران زدی بیرون میری از این بستی فروشیهای سر خیابون یه بستنی با سس شکلات اضافه میخری و به سمت خونه راه میوفتی.
اگه بعد از همه اینا بازم حالت خوب نشد، میری میرسی خونه بغل یه کسی میخوابی (ترجیحا مامان) میگی آروم آروم انگار که میخوان یه بچه نوزاد رو بخوابونن بزنن وسط دوتا شونت تا خوابت ببره. این دیگه قسمت منتهایی فرایند ری استارت روحه…
بازم اگه کمک خواستی خبرم کن…
بوسیدن تو
شک و تردید و دو دل در یک جان
سم آغوش تو و فرصت آن یک بوسه
همه در جمجهی داغ جوان جنبان بود و نمیدانستم
بوسیدن تو، غلط است یا که درست…
مقصدم بی تو
روز به نیمه رسیده بود و دستان پیرمرد کفاش در آفتاب زمستان میلرزید. کودکی سه ساله گوشه چادر سیاه مادرش را گرفته بود و به چراغ سبز چشمکزنی نگاه میکرد. پیکانی نخودی رنگ داد میزد آزادی و بلال فروشی زرد چهره در پلیور زمستانی خودش کز کرده بود. دست فروش نبش کوچه اینبار سر چهار راه بساط کرده بود و روسریهای گلدار میفروخت. کاش میدانستی که تمامی دیروز را صرف شمردن تمام آن یک ساعتی کردم که سر پا لب خیابان ایستاده بودم، اما هنوز یادم نمیآید مقصدم بی تو کجا بود…
کوره آتش و برف خانه
میگویند اینکه سرت کوره آتش است و دلت برفخانه، چینی وجودت را ترک انداخته اما کسی از این جماعت ندید که این کدورت انفاس بود که بر دیدگانم غبار غربت نشاند. خطی نوشتن از این احساس به مانند رگهای سیاه در مرمری سفید از جانم خواهد آویخت ولی نفس تنگ است و زمان نیز و کسی از پشت پرده سرسرا میگوید: ” قبل از سفر این مرواریدهای سیاه را به سوغات جا بگذار… “
کفش سفید و جوراب کرکی
روزی که باران آمد با خودم فکر کردم خوشبختی یعنی خوشحال باشی که از پوشیدن کفش سفید در آبراهههای گلی و کثیف هیچ دلتنگی به تو وارد نشود. روز بعدش که جاده یخ زده بود با خودم فکر کردم خوشبختی یعنی از تمام راه خانه تا مدرسه با همان کفش سفیدی که کفش صاف است فقط یکبار زمین بخوری. هفته بعد که بوران زمستانی برف سنگینی را روی شانه خیابانها تلنبار کرد، با خودم فکر کردم خوشبختی به احتمال زیاد به شکل یک جوراب کرکیست که تا بالای غوزک پا را میپوشاند. حالا که انگار سالها از آن روز بارانی میگذرد مفهوم خوشبختی مرا کمتر از گذشته به فکر فرو میبرد و بیشتر از سردی جاده، به لذت گرمای چای فکر میکنم و یک چرت کوچک عصرگاهی….