تله فداکاری

قبلنا، یعنی وقتی بچه‌تر بودم، آگاهانه یا خودکار دوست داشتم جواب‌هایی به بقیه بدم که دقیقا همون چیزی بود که دوست داشتن بشنون تا خوششون بیاد، حالا یا از جواب یا از من.

در رابطه با این عادت یادمه که خیلی هم طماع بودم. بیست پشت بیست. خط به خط حفظ کردن کتاب تاریخ. سیاه کردن پشت و روی برگه امتحان و دفتر انشا در صورتی که اونقدر طول و تفضیل واقعا نیاز نبود. داوطلب شدن برای پرسش و پای تخته رفتن. کنفرانس پشت کنفرانس. پاورپوینت پشت پاورپوینت.

بچه خیلی درس‌خونی بودم اما نه چون اهل رقابت و خودنمایی باشم یا ننه بابام تحت فشارم بزارن، فقط می‌خواستم به آدما جوابایی رو تحویل بدم که انتظارش رو داشتن و ناامیدشون نکنم و در نود و نه درصد مواقع موفق میشدم. دوست ندارم از اون یک درصد شکست موجود صحبت خاصی بکنم فقط اینکه بگم دنیا اون موقع‌ها ساده‌تر روی سرم خراب میشد.

وقتی میخواستم یه کاری رو انجام بدم، با لجاجت هرچه تمام‌تر انجامش میدادم و موفق میشدم و بعدش آنچنان احساس قهرمانی بهم دست میداد که نگو و نپرس!

آره ستاره!!!! تو تونستی! تونستی جلوی فرو رفتن یه آدم دیگه در ورطه ناامیدی رو بگیری! حالا معلم بدبختت ممکنه احساس کنه یه بازنده نیست که هفته‌ای صد و بیست ساعت یه بند باید مطالب تکراری رو برای یه سری کره خر تکرار کنه، تازه اونم برای سی سال و بدتر اینکه هر سال بچه‌ها از سال بیش بی‌ادب‌تر و وقیح‌تر و احمق‌تر میشن.

فکر کنم دلیل نفرتم از شغل معلمی دقیقا از همین یک پاراگراف بالا نشات میگیره. هیچوقت دوست نداشتم سی سال درگیر یه چرخه باطل بشم که یکی مثل خودم احتمالا برام دلسوزی بیجا و بی‌فایده بکنه و تازه حقوق بخور و نمیر بهم بدن و یه عامله منت سرم بزارن.

تقریبا نود درصد آدمایی که با چهره فوق اجتماعی من آشنا هستن مطمئنا که می‌تونم یه معلم خوب بشم و خودمم اعتقاد دارم که وقتی لازم باشه به یکی کمک کنم یه چیزی رو یاد بگیره، تمام تلاشم رو میکنم مخصوصا اگه بچه باشه یا به هر طریقی بهم نیاز داشته باشه.

فکر کنم یه دوازده سالی از عمرم رو سر حس مسئولیت نسبت به حس و حال خراب معلمای بدبختم با بیست و نونزده و جایزه‌های قندونی حروم کرده باشم اما خب حداقلش الان میدونم دلسوزی‌های از راه دور و غیر ملموس نه تنها باعث بهبود احساس هیچ معلمی نمیشه، بلکه فقط باعث میشه آدمای اطراف برداشت‌های مختلفی از رفتار من برای خودشون داشته باشن. تفاسیری مثل چایی شیرین، پاچه خوار، خر خون، کرم کتاب، چهار چشم و …

ولی خب من همیشه چیزی بودم که می‌خواستم باشم. یعنی کسی که توی ذهنم می‌ساختم رو توی دنیای بیرون هم به وجود میاوردم؛ مثلا یه آدم فداکار.

درسته فداکاری برای بچه‌ای به سن و سال من نمی‌تونست چیز خیلی مفید و خوب و آموزنده‌ای باشه اما تنها چیزی بود که می‌دونستم چیه و از پس شبیه بودن یا شبیه شدن بهش برمیومدم. مثل اون قهرمانایی که کار درست رو انجام میدن و بعد سکانس آخر فیلم رو به سمت یه پایان باز ترک میکنن، بدون اینکه به کسی دلیل کارشون یا هدفشون رو توضیح بدن و در نهایت هم از خودشون و کارشون و روششون راضی بودن.

خب دیگه سوپراستار عزیز به نظرم بهتره از مظلوم‌نمایی و شاید بزرگ‌نمایی تمام احساسات دوران کودکی و نوجوانیت توی محیط سمی مدرسه دست برداری و پروژه فداکاری جدیدت رو استارت بزنی. اینبار قراره یه کمی برای خودت فداکاری کنی. می‌پرسی چطوری؟ باور کن خودمم هنوز خبر ندارم!

کسی ایده‌ای داشت حتما برام بنویسه.

دکمه انتشار

کم آوردی؟

نه بابا دارم مینویسم دیگه.

میخوای یه استراحت به خودت بدی؟ تا همینجا هم خوب کار کردی.

نه. ممنون. بخوام واقع‌بین باشم هر سری سر یه همچین جایی متوقف شدم و دیگه ادامه ندادم.

حق داشتی.

حق داشتم؟ چی میگی؟ مگه دارم برای کسی کار می‌کنم که بحث حق و حقوق باشه. دارم تلاش میکنم راهی رو دنبال کنم که یه کمی ورژنم رو ببره بالاتر.

آفرین تصمیم خوبیه اما تو امروز پریودی. دو روزه از انواع و اقسام دردها بهره بردی. بهتر نیست یه امشبو بیخیال بشی؟

نه! همین که نتونستم یه فکری بابت پست امشب کتابفروشی انجام بدم به اندازه کافی اعصابم رو بهم میریزه.

خب اون که تقصیر محیا بود.

بس کن ستاره! تو هم توی این بی‌برنامگی‌ها مقصری. اگه مثل قضیه هر شب پست گذاشتن خیلی یک کلمه‌ای و لجوجانه درخواست خودت رو تکرار می‌کردی مطمئنا امشب یه پست خوب داشتی.

من بس می‌کنم اما تو ای خانم لجوج، هنوز برای امشب پستی ننوشتی.

پس دو ساعته دارم چه غلطی می‌کنم؟

یه فاکتور کلی از حرفایی که نوشتی بگیریم، نود درصدش جزئیات به درد نخوری بوده که در طول روز رفتن روی اعصابت.

خوبه! همینا رو منتشر می‌کنم.

نه! تو همچین کاری نمی‌کنی…

تادا! دیر گفتی همین الان دکمه انتشار رو زدم.

سناریوسازی افراطی

داشتم به اون ایده آرایش کردن و معرفی کتاب همزمان فکر می‌کردم، تقریبا مثل کاری که شیما کارتوزیان میکنه منتها به جای چرت و پرت کتاب معرفی می‌کنم. البته خب گرفتن همچین تصمیمی به فاکتورهای مختلفی بستگی داره، مثلا اگه یه کار توی یه عمده فروشی یا خرده فروشی لوازم آرایشی پیدا کنم به نظرم بشه کلی ایده جدید داد واسه تولید محتوا.

می‌بینی چقدر دارم توی سرم سناریو‌های مختلف و عجق و وجق می‌چینم؟

به نظرت کی از این کار دست برمیدارم؟

از چی؟

از این کار که درمورد شرایطی که باید توش قرار بگیرم تا ببینم چی میشه، فکر زیادی نکنم.

جملت سنگین بود. نمی‌دونم چی بگم یا چطوری تحلیلش کنم.

موافقم. بیا این بحث رو ادامه ندیم. فقط یه سوال نهایی…

نه! انگار حالا حالا‌ها نمی‌تونی دست از سر این کار برداری. سوالت چیه؟

به نظرت سناریوسازی زیادی کار اشتباهیه؟

افراط توی هر کاری بده!

خب منظورم دقیقا همینه. توی سناریوسازی هم افراطی بودن بده؟ یعنی می‌دونم که بده اما چقدر بده؟

ببخشید مترم رو نیاوردم که بتونم اندازه دقیق بهت بدم!

باشه. برو بخواب. فهمیدم اعصاب نداری.

دیر وقت

اشکی که دیر به گونه رسید. شبی که دیر به سحر رسید. نوش‌دارویی که دیر به سهراب رسید. آری! جهان پر از حوادثی است که دیر رقم خورده‌اند.

گاهی از تمام لحظاتی که دیر رقم خورده‌اند، خشمگین می‌شوم اما از میان تمام آنها، آن نیمه شبی که دیر به خانه رسیدم را بیش از همه دوست دارم.

نیمه شبی که تمام چراغ‌ها خاموش بود و می‌دانستم مثل همیشه کسی در خانه انتظارم را نمی‌کشد اما به بهانه دیر وقت بودن، تنها یک بوسه‌ی عجالتی روی گونه‌ات به جا گذاشتم و برگشتم.

حالا سال‌ها از آن نیمه‌شب می‌گذرد. آیینه می‌گوید جوانی‌ام در میان تار و پود زندگی جا مانده اما خاطرات هنوز هم هر روز صبح از میان شبنمی شفاف در  میانه‌ی باغچه ذهنم جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند و آخر روز به شمایل فکر و خیال باز می‌گردند.

و من از تمام این سال‌ها، تمام انتظارها و تمام یادگاری‌ها یاد گرفته‌ام، تنها برای عشق ورزیدن است که دیر می‌شود. برای تفسیر بوسه‌هاست که دیر می‌شود. برای رقصیدن، دویدن و چشم در چشم هم خندیدن.

ماجراهای خاله اشی|اسم فامیل خوابیدنکی

بوی حنا از توی دماغم بیرون نمیره. سوزش کیسه و سفیداب هم هنوز ادامه داره. با اینکه زیر پتوی هفت لایه ننه جون خوابیدم اما مامان به توصیه دکتر یه روسری نخی رو سفت بسته دور تا دور پیشونیم که سینوزیتام یخ نکنن.

هرچی اصرار کردم نکن مامان! پسرا که روسری نمیبندن به سر و کلشون! اما به خرجش نرفت که نرفت. حالا حتما گلی و احمد دارن ریز ریز توی دلشون به من و کله گل گلیم میخندن.

خوش به حال زری که نزدیک بخاری خوابوندنش و مجبور نیست زیر این پتوی ده کیلویی به زور نفس بکشه. البته خب دماغ به اون کوچولویی چطوری میتونه زیر یه لحاف ده کیلویی دنبال اکسیژن بگرده؟

دوست دارم بچرخم اون طرفی و با احمد اسم فامیل خوابیدنکی بازی کنم اما تقریبا مطمئنم که به سر و شکل ویکس مالیدم میخنده. تازه گلی رو ننه جون دو لحاف اون طرف‌تر از جای من و احمد خوابونده و بدون گلی اسم فامیل خوابیدنکی اصلا حال نمیده.

گلی هر دفعه که میایم ده اسمای قشنگ قشنگ یاد گرفته، اسمایی که من و احمد اگه یه روزی با صاحبشون رو به رو بشیم و کاری باهاشون داشته باشیم، به زور می‌تونیم صداشون کنیم.

ننه جون میگه گلی دیگه به سن تکلیف رسیده و باید جدا از پسرا بخوابه. دخترا با دخترا پسرا با پسرا! اما خب یه نظر من این یه کمی ظالمانست. تا زری کوچولوی ما بخواد بزرگ بشه و راه بره و حرف بزنه و بالاخره شاید یه روزی بتونه با گلی بازی کنه، گلی هم‌بازی دختر دیگه‌ای توی خونه ننه جون نداره و نمیتونه با هیشکی اسم فامیل خوابیدنکی بازی کنه!

راستیتش نمی‌دونم اون اصلا دلش میخواد اسم فامیل خوابیدنکی بازی کنه یا اینکه چون به سن تکلیف رسیده و به قول ننه جون بزرگ شده، دیگه از بازی کردن با ما خوشش نمیاد.

برمیگردم سمت احمد. لُپای اونم از ضرب دست و پنجه ننه جون توی حموم، سرخ و سیاهه اما حداقل زن دایی هیچ دستمال مسخره‌ای روی کله کچلش که آقاجون امروز عصر روی حیاط با شماره سه براش کوتاه کرده، نبسته.

احمد! اسم فامیل خوابیدنکی بازی کنیم؟

دوتایی؟

نمیشه؟

چرا خب اما بدون گلی حال نمیده که..

راست میگی…

یه صدایی از توی حیاط میاد. مامان و زن‌دایی همونجوری که موهاشون رو زیر روسری‌ جا به جای میکردن، آماده استقبال شدن و همون موقع خاله اشرف با سر و صدای زیاد از در اومد تو. خاله اشی بالاخره بعد از کلی انتظار رسید! البته ورود خاله یعنی اون شوهر درازش که تازگی دست خاله رو گرفته و برده خونه بخت هم اینجاست.

داستان عدم علاقه من و احمد و گلی به شوهر خاله طولانیه اما میشه گفت از همون روز اول باهاش مشکل داشتیم.

روز عروسی با اینکه به من و احمد و گلی وعده کلی شیرینی و شاباش دادن و لباس نو برامون خریدن، اما بازم دوست داشتم موقع رقص یکی از اون تکل‌های درست و حسابی که روز قبل توی کوچه روی احمد تمرین کرده بودم رو، روی جفت پاهای شوهرخاله جدید اجرا کنم که البته از بس خجالتی بود اصلا بلند نشد برقصه.

فکر کن یه آدم چقدر می‌تونه نچسب باشه که توی روز عروسی خودش نرقصه! این جمله رو بابا گفته بود وقتی روز پا تختی همه مردا به جز داماد رو از خونه بیرون کرده بودن و من و بابا و دایی و احمد سر کوچه فرش پهن کرده بودیم و نشسته بودیم تا مجلس زنونه داخل خونه تموم بشه و بریم به خواب قیلولمون برسیم.

خیلی خیلی حیف شد که شش هفت ماه پیش، هم شوهر خاله خیلی درازتر به نظر میومد و هم من به اندازه الان کله خر نبودم و اگه می‌پرسید چطوری شد که توی این مدت کوتاه به یه کله خر حرفه‌ای تبدیل شدم، باید بگم معلم کلاس سوممون از اول مهر تا حالا روزی نبوده که به من نگه کله خر و فکر کنم همین پافشاری آقا معلم، برای اثبات کله خر شدنم و یا بودنم کافی باشه.

خاله اشرف که اومد داخل، دونه دونه رفت سر لحاف همه و دولا دولا باهاشون احوال پرسی کرد. لپ ما رو هم کشید و تاکید کرد لحاف کنار احمد رو براش نگه داریم.

خاله داشت گره روسریش رو زیر گلوش شل می‌کرد که شوهر درازش از پشت پرده گفت یالله. گلی یه جیغ کوچک کشید و رفت زیر پتو و گفت عمو جواد یه لحظه نیا تو! و بعد در حالی که زیر پتو جا به جا میشد روسریش رو سرش کرد و دوباره از زیر پتو بیرون اومد و داد زد حالا بیا تو عمو!

همه به جواد دراز سلام کردن و کنار رخت خواب نیم وجبی زری و بغل بخاری نشوندن تا گرم بشه. خاله اشرف همینطور که داشت تعریف میکرد جواد آخر هفته رو شیفت بوده و امروز عصر که اومده خونه تصمیم گرفتن بزنن به دل جاده و بیان ده، خیلی آروم یه پلاستیک رنگی قشنگ رو از کیف دستی مشکیش درآورد و رفت به طرف رخت‌خواب زری.

شاخک‌های من و احمد تیز شد و توی رخت خواب نیمه خیز شدیم که ببینیم قضیه چیه.

همینطور که ننه جون قربون صدقه‌های کیلویی خودش رو نثار تازه داماد میکرد، براش چایی ریخت و گفت مامان بره از توی یخچال براشون غذا بیاره و گرم کنه که خوشبختانه شوهر خاله عزیز پیش دستی کرد و گفت توی راه کلی تنقلات خوردن و اصلا گشنشون نیست. این یعنی فردا صبح زود طبق قرارمون من و احمد میریم سر گوشت کوفته‌هایی که از آبگوشت امشب باقی مونده و دلی از عزا در میاریم!

جواد دراز بعد از خوردن چاییش و یه کمی خوش و بش کردن با ننه جون، پرسید بابام و دایی کجان و رفت که پیش اونها بخوابه. آخیش! بالاخره شر مزاحم کم شد. همه به جز ننه جون شال و روسری‌هاشون رو در آوردن و کش و کیلیپس‌هاشون رو باز کردن.

خاله داشت اون گوشه یواشکی به گلی یه چیزی میگفت و می‌خندید که احمد نخ ماجرا رو گرفت دستش و پرسید خاله اون چیه؟

خاله اشرف خندید و بهمون گفت آقایون گرامی فضولی موقوف! و بعد دوباره رو کرد به گلی و دوتایی ریز ریز خندیدن.

گلی همون موقع کادو رو باز کرد و یه روسری بنفش با گلای ریز صورتی از توش درآورد و بعد با یه لحن فخر فروشانه‌ای گفت هدیه جشن تکلیفمه! و بعد کلی از خاله اشی تشکر کرد.

خاله اشی همین که دید ننه جون داره میره سمت جای خالی کنار احمد جستی زد و با شیطنت گفت نه ننه جون! اینجا جای منه!  ننه هم خندید و رفت سراغ جای بغلی که خاله دستش رو روی اون یکی لحاف دراز کرد و گفت اینجا هم جای گلیِ خالست. یه امشبو بزار پیش این ووروجکا بخوابم. خیلی وقته ندیدمشون.

خاله راست می‌گفت از وقتی با اون دراز بی‌قواره ازدواج کرده، خیلی کمتر میاد اینجا. مامان میگه چون حالا باید خونه مادرشوهر و فامیل شوهرشم هم بره و سر بزنه، واسه همین کمتر میتونه بیاد اینجا. مامان این حرف رو اولین عیدی که خاله اشی رفته بود خونه مادرشوهرش به من و احمد و گلی گفته بود. اون دوتا رو نمی‌دونم اما همون موقع کلی به بچه‌های فامیل شوهر خاله اشی حسودیم شد.

ننه در نهایت یه سری تکون داد و گفت باشه اشی فقط یه امشب جامو میدم به تو، فردا شب جامو پس میگیرما! و بعد رفت به سمت پریز که لامپا رو خاموش کنه.گلی توی این فاصله همونطوری که پتوش رو به زور دنبال خودش می‌کشید اومد کنار خاله و چند دقیقه بعد با خاموش شدن برقا، اتاق ساکت شد.

خاله خیلی آروم پرسید خب بچه‌ها من که خوابم نمیاد! به نظرتون حالا چه بازی بکنیم؟

احمد خیلی آروم‌تر گفت اسم فامیل خوابیدنکی.

گلی هم خیلی آروم ادامه داد آره خاله اسم فامیل خوابیدنکی خیلی باحاله. من یه اسم میگم تو باید با حرف آخرش یه اسم بگی، اگه خیلی معطل کنی یا اسم تکراری بگی هم میسوزی.

خاله اشی با سر تایید کرد و گفت بلدم بابا! خب بریم از علی شروع کنیم. علی یه اسم بگو!

آروم گفتم علی. احمد ی بده!

یاسر. خاله ر بده!

راضیه. گلی ه بده!

دو چشم یا حوله‌ای؟

دو چشم. زود باش!

هما!

مگه هما هم اسمه؟

بله علی آقا اسم یه پرندست که روی دخترا میزارن! حالا الف بده!

همین که خواستم یه اسم با الف بگم مامان از اون گوشه خیلی آروم گفت اسم با الف، آتنا!

پری! بیدار شو! باید الف بدی! الان بازی خراب میشه!

زن دایی یه چرخ زد و طاق باز خوابید و آروم گفت آرزو! علی حالا نوبت توعه، واو بده!

و، و ، و…. آها! وحید!

خاله رو به من هیس کرد و گفت ننه خوابه ها! حواست باشه! حالا احمد. احمد، د بده!

احمد: دنیا

خاله: آرش

گلی: شهره. عمه مرضی! با ه دو چشم یه اسم بگو!

یهو صدای ننه جون از ته اتاق بلند شد که گفت همایون! مرضی ن بده! زود باش! تا سه میشمرم! اگه نگی سوختی!

با این حرف ننه جون، اول مامان مرضی پقی زد زیر خنده و ما هم پشت سرش بلند بلند خندیدیم.

از اون شب به بعد هر بار می‌خوایم اسم فامیل خوابیدنکی بازی کنیم، گلی میگه بدون ننه جون حال نمیده و احمد رو میفرسته دنبالش که بیاد بینمون بخوابه.

باکیفیت

میبینی؟ مشکل بزرگ تصمیم‌گیری دقیقا همینجاست. همین که ما یه هدفی رو توی ذهنمون انتخاب می‌کنیم و تا تهش رو برای خودمون مثل یه نقشه نقاشی می‌کنیم، باعث میشه این احساس بهمون دست بده که آقا! من همین الانشم به اندازه اون آدم درجه یک آخر راه، خوب و با‌کیفیتم، چرا؟ زیرا دارم به همچین نقشه هلو برو تو گلویی، فکر می‌کنم و هیچکس دیگه مثل من نمیتونه اینقدر خوب به همچین نقشه‌ای فکر کنه.

با کیفیت!

تو هم خندت گرفت؟

انگار دارم درمورد کالا حرف میزنم. خب البته یه جورایی هم همینطوره. آدما توی اغلب روابط انسانیشون بر اساس قاعده هزینه و فایده عمل میکنن و این یعنی ایجاد معامله و معامله هم برای به دست آوردن کالا و خدماتی خاصه که نیاز ما رو برطرف میکنه.

البته که همه روابط انسانی اینجوری نیستن و حتی توی مادی‌ترین معامله‌های اجتماعی هم می‌تونیم استثناهای مختلفی رو پیدا کنیم. ولی بیا قبول کنیم، من وتوی آدم امروزی، میخوایم ببینیم اینجی سودیش کُجیست!

پ.ن:

ستاره به نظرم بیا و نظریه پرداز نشو! هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت!

گلوله پشت گلوله!

به چی فکر می‌کنم؟ به یه عالمه حرف که نوشتنشون می‌تونه مثل یه گلوله توی سر خودم خالی بشه!

همیشه همین بوده، خودم رو شاید نه جلوی بقیه اما جلوی خودم تحقیر کردم و حتی همین الانم دارم اینکار رو انجام میدم. بزار صادق باشم؛ جلوی بقیه هم همینم. تعارف الکی، پا پس کشیدن الکی، بخشیدنای پشت سر هم، چشم بستن روی خیلی از انتظارات و خواسته‌های خودم. اینا اگه اسمش تحقیر نیست پس چیه؟ مهربونی؟ محبت؟ پشتکار؟ وفاداری؟ فداکاری؟

آره عزیز من! بیا خودمون رو گول نزنیم.

خب میدونی مرحله شناخت نقطه آتش رو انجام دادم اما نمی‌دونم چطوری باید به این چرخه خودتخریبی پایان بدم.

الان که دارم درمورد این مسئله صحبت میکنم، وضعیتم اینجوریه که انگار نیرو‌های خودی دروازه‌های شهر رو به روی دشمن فرضی باز کردن و بد جوری مشغول تمرین وطن‌فروشی و افشای اسرار سیاه توی مغزم هستن.

گلوله پشت گلوله! مدام از سمت خودم گلوله میخورم. مشقی و واقعی، به دست و به پا، ولی متاسفانه هیچ‌کدوم مستقیم نمیان بشینن روی پیشونی و از وسط مغزم رد بشن تا شاید دست از فکر و خیال مداوم بردارم.

دوست دارم بیشتر درمورش بنویسم تا شاید این مشکل (حتی هنوز کامل مطمئن نیستم که مشکله) رو بهتر بشناسم اما هر دفعه از اینجا به بعد بیشتر نمی‌تونم پیش برم. نمی‌تونم یا نمی‌خوام؟ مگه مهمه؟

به هر حال هر دفعه که این بحث رو شروع می‌کنم، اونجایی استاپ میشه که می‌فهمم حتی الانم با بیان کردن این مسئله انگار دارم خودمو سرزنش می‌کنم و به خودم میگم که باید همین الان دست از اینکار بردارم و یه راه(شاید راه حل) دیگه پیدا کنم. ولی چه راهی؟

آره دوست دارم بیشتر راجع بهش صحبت کنم اما الان دلم اونقدری آشوب شده که فقط می‌خوام زودتر هزاره امشبم رو بنویسم و برم به هوس دست گرفتن ماژیکای رنگیم بپردازم.

پ.ن:

شش سالمه؟

نه!

خودم دوست دارم هفت ساله به نظر بیام.

وات د …

گوشی رو با نفرت هرچه تمام‌تر پرت میکنم روی تخت. نه! اتفاق بدی نیفتاده، کسی عصبانیم نکرده، هیچکس نمرده و هیچ رل غیر موجودی هم منو توی تنهایی‌هام ول نکرده؛ فقط از وابستگی به این صفحه آبی کوچولو خسته شدم.

میشه گفت رقت‌انگیزه که منبع درآمد ثروتمندترین آدم‌های جهان ساختن همچین چیزائیه، چیزای اعتیاد آور!

میدونی رقت‌انگیزتر چیه؟ اینکه این روزا هرکی بخواد توی هر کسب و کار و بازاری خودش رو نشون بده باید از این مسیر پر پیچ و خم رد بشه.

بله! بله! قطعا جنبه‌های مثبت و خوب و سازنده‌ای هم درمورد این مدل تکنولوژی‌ها وجود داره اما این جمله من رو یاد یه مقایسه معروف می‌ندازه. مقایسه بین تریاک و قرص‌های آرامش بخش.

تریاک بده چون اعتیاد آوره اما تریاک خوبه چون آرامش بخشه. در اینجور مواقع دوست دارم فقط رو کنم به آسمون و بگم خدایا! واقعا وات د….

ولی این سری تصمیمم رو عوض کردم چون وقتی یه کمی بیشتر بهش فکر کنیم، اون قدیما، منظورم زمان شروع متمدن شدن بشره، چیزی به نام الکل، دراگ، تریاک، گوشی و شاید حتی اعتیاد (به معنای امروزی) وجود نداشته؛ پس منطقیه همه چیز رو گردن خدا نندازیم.

بنده به عنوان یک متخصص غیرحرفه‌ای احتمال میدم در زمان انسان‌های اولیه، نهایت درجه اعتیاد افراد چیزی شبیه وابستگی شخص به افراد دیگه بوده. (هشتک انسان موجودی اجتماعی است)

البته دقیق‌تر که نگاه کنیم این مدل اعتیاد هر چند ضعیف به نظر میاد اما راه خودش رو از بین سالیان سال تکامل پیدا کرده و رسیده به انسان‌های امروزی.

پیشرفت مغز و مخچه و قوه تخیل آدمیزاد و در نتیجه اختراع زبان و خط و جریان‌های فکری، باعث شده به این نوع وابستگی و احساس نیاز اسامی مختلفی داده بشه؛ مثل عشق، علاقه، دوستی، هم نوع دوستی، شیدایی و …

من به هیچ‌کدوم از این چرندیاتی که بافتم کاری ندارم ولی ای کاش یکی میومد دقیق می‌گفت چی توی مغز انسان‌ها اتفاق میوفته که حس خاصی نسبت به یه آدم پیدا میکنن.

خب میدونی، دوست دارم بدونم و بعد یه روز همینجوری که دارم توی خیابون واسه خودم راه میرم، یهویی با دیدن شمایل یه آدم بتونم تشخیص بدم که کی و کجا و چطور عاشق شده و اصلا عاشق کی شده و یا چقدر این سیکل محبت قراره طول بکشه.

هیجان‌انگیزه نه؟ نه! واقع‌بین باش ستاره! بیشتر ترسناکه؛ مخصوصا از اون جهت که نشون میده تو خیلی آدم فضولی هستی. لاو لایف بقیه به تو چه؟ قبول دارم باحاله بدونی چی به چیه اما اینم میتونه مثل خیلی از ویژگی‌های انسانی دیگه مثل حرف زدن یا راه رفتن بعد از گذشت یکی دو سده برای آدما عادی بشه و حتی دیگه بهش اهمیت ندن.

تموم شد؟

خیلی تاثیرگذار بود!

تا ابد، جایی برای خاطره‌ها

گاهی آدم‌ها سرشار از نتوانستن و نخواستن و نرسیدن می‌شوند. روز‌هایی که دری وا می‌ماند از میان دریچه قلب‌هایمان و کلماتی دزدکی بیرون می‌خزند تا در تعامل با این دنیا ردی جا بگذارند از دلتنگی.

خاطره، واژه پیچیده‌ایست؛ چرا که می‌تواند شامل آن دسته از لحظاتی بشود که شاید در خاطر ما نمانده باشند اما اثر آنها تا ابد بر جان این جهان باقی می‌ماند.

راستی که تا ابد کجاست و آیا بشر خاطره‌ای از آن به یاد دارد؟

گمان می‌کنم باید چیزی باشد. در تاریک‌ترین پستوی رازها و یا در سردترین یادگاری‌های به جا مانده از عاشق و معشوق‌ها. همان‌ها که قول تا ابد را بارها و بارها در نامه‌های خود تکرار کردند و تکرار کردند و تکرار کردند اما ترک کردن همواره واژه ساده‌تری بوده.

آری! ابد برای خیلی‌ها زود تمام می‌شود. دوست داشتم ابد می‌توانست هم‌معنی هیچ‌وقت باشد اما نیست و من دوست ندارم امشب به اما‌های بیشتری فکر کنم.

ماهی گلی به خس خس می‌افتد

چشمانش را مالش می‌دهد. با فیلتری سرخ و سیاه منظره رو به رویش را دوباره ورانداز می‌کند؛ اما هیچ چیز از دو ثانیه پیش تا الان تغییر نکرده. جسد ماهی گلی محبوبش در آب حوض غوطه می‌خورد.

چطور این اتفاق افتاده بود؟

کسی او را کشته بود؟

از سرما یخ زده بود؟

آخر مگر ماهی‌ها در آب می‌میرند؟

از نگاهش می‌خواندم که این سوال کودکانه‌، غمی که روی دل کوچکش آمده بود را دو برابر آزار میداد.

دوباره پرسید: مامان مگه میشه ماهی‌ها توی آب بمیرن؟!

همانطور که از فاصله چند سانتی متری، خودش را روی حوض خم کرده بود تا شاید نشانه‌ای از زندگی در تکاپوی آبشش‌های ماهی گلی پیدا کند، دوباره به صورتش نگاه کردم.

جوابی برای چشمان معصومش نداشتم اما دوست داشتم به اون بگویم؛ این که چیزی نیست! گاهی آدم‌‌ها در حالی که در میان میلیون‌ها ملکول اکسیژن غوطه‌ورند، نفس کم می‌آورند، سینه‌شان به خس خس می‌افتد، خون بالا می‌آورند و در نهایت می‌میرند اما تا آخر عمر لبخند‌هایی روی لب‌هایشان باقی می‌ماند.