آخرین پست چالش بیست و پنجم

سرم سنگینه

از خودم می‌پرسم تموم شد؟

هنوز درمورد جوابش مطمئن نیستم اما احساس میکنم از پس یه چیز سفت براومدم.

دیوار اهمال‌کاری واقعا سفت بود و وقتی داشتم تلاش میکردم ازش رد بشم، خیلی چیزا داخل مغزم نرم شد.

مغز در حالت عادی باید نرم باشه ولی وقتی یه مدت مدیدی به حال خودش رهاش کنی تا مدام به یه چیز تکراری از زوایای مختلف فکر کنه، تبدیل به یه تیکه ماهیچه سفت میشه.

چالش بیست و پنجم امروز تموم میشه.

من سی روز پشت سر هم نوشتم و منتشر کردم و خوندم.

حالا احساس میکنم من یه ستاره‌ی یه ذره قوی‌ترم.

برای چند روز آینده تا زمانی که برگردم اصفهان هیچ برنامه خاصی ندارم به جز منتشر کردن دوتا ولاگ و یه کمی رسیدن به پیج کتابفروشی. مثل حضور در وضعیت صفره.

دوست دارم این زمان باقی مونده رو تا میتونم کتاب بخونم. ذهنم رو باید از حسرت هرکاری که میخواستم توی تابستون انجام بدم و نشده خالی کنم. برای رو به رو شدن با چالش‌های جدید به یه دل آروم نیاز دارم.

راستی قبول کردم کیس مطالعه و تحقیق یه دانشجوی روانشناسی بشم برای یه تکلیف که درمورد وابستگی‌های عاطفیه. شخصا فکر میکنم خیلی قرار نیست کیس چالشی و مفیدی براش باشم چون هرچی درمورد وابستگی و عاطفه درمورد من وجود داره، برمیگرده به دوران کودکی. به هر حال یه کمی تایمم رو پر میکنه.

روانشناسی هم خیلی جالبه‌ها. میشینی مغز یکی رو شخم میزنی و بهت اجازه میده وارد عمیق‌ترین چاله‌های ذهنش بشی. اینم یه نوع اکتشافه برای خودش.

امروز توی کتابفروشی جلسه قصه‌گویی برای بچه‌ها بود. حمزه خوشبخت یه عالمه دیر کرد. خانم اعلم یه عالمه خسته شد. منم سردرگم بودم. یه کمی به خاطر اینکه من کسی بودم که خوشبخت رو پیدا کردم احساس خجالت کردم اما خب ارائه خوب و پر انرژیش برای بچه‌ها خیلی باحال بود.

دوست دارم بتونم مثل اون با بچه‌ها ارتباط برقرار کنم. دنیاشون خیلی قشنگه و حرفاشون خیلی خنده‌داره. به نظرم زندگی باحالی داره حمزه. همش در سفره. همش با بچه‌ها سر و کار داره و آدم سختگیری نیست نسبت به شرایط. ممکنه یکی به چشم آوارگی بهش نگاه کنه اما حقیقتش اینکه حمزه یه آدم آزاده که هیچ دولت و جنگی نمیتونه روی دیدگاهش نسبت به جهان اثر بزاره. البته شاید دارم اشتباه میکنم.

دوست داشتم یه پست جانانه درمورد پایان چالش بیست و پنجم بزارم و دست آوردها و برنامه‌هام رو قشنگ تشریح کنم اما خب خیلی خوابم میاد.

راستی به نظرت بعد از این، چند روز یه بار پست بزارم؟ خودم نظرم اینه سه روز یه بار یه کارایی بکنم. البته از اون طرفم برای پیج اینستاگرام هم باید یه برنامه‌ای بریزم.

هنوز خستگی دیروز از تنم در نرفته. باورم نمیشه امروز صبح ساعت نه بیدار شدم به صورت خودکار که کامنتای زیر پست تولدم رو بخونم. احمق به نظر میام نه؟

اشکالی نداره.

راستی باید با کد ملی بابام هم از جشنواره کتاب خرید کنم.

دیگه چی؟

یه عالمه چیزای ریز ریز توی ذهنمه که میخوام درموردشون کوتاه کوتاه حرف بزنم.

نمیدونم چندم باید برم خوابگاه. یعنی میدونما اما تصمیم نگرفتم کی برم.

ادل عجب صدایی داره.

کدوم کتاب‌ها رو باید ببرم اصفهان؟

خوشحالم برای دانشگاه اون دفتر مربعی رو خریدم.

دوست دارم برم پیش اون آقا کتابفروشه توی اصفهان خطاطی یاد بگیرم و بعد برم سر میدون نقش جهان بشینم و  برای توریستا اسمشون رو به فارسی خطاطی کنم.

به نظرت میتونیم اصفهان یه کاری پیدا کنمی که کفاف قسط لبتاب و زندگی رو بده؟

راستی مامان امروز از زیر خرید کفش برام در رفت.

دلم میخواد بدونم فاطمه برای تولدم چی خریده.

فکر اضافی بسه. بیا بریم بخوابیم.

بیست سالگی یعنی چه؟

وقتی تمام تضادهای دنیا می‌تواند در اندک ثانیه‌ای در وجود آدمی جمع شود، خوب یعنی چه؟ بد یعنی چه؟

به دنبال تصویری شیرین تمام بدویت را دویدیم و به مرزهای تمدن رسیدیم، از حصار نیازها بالا رفتیم و در سراشیبی بیشتر و بیشتر خواستن به فرو رفتن ادامه دادیم. در این عرصه‌ی سفید شش هزار ساله، شروع یعنی چه؟ انتها یعنی چه؟

در میان گرد و غبار چهار نعل دویدن انسان‌ها، بشریت ثابت کرد چرخیست به شش هزار شکلِ ممکن که هیچگاه از چرخش نمی‌ایستد و نمی‌پرسد، مربع یعنی چه؟ دایره یعنی چه؟

در تب و تاب خواسته‌های یک روزه و هوس‌های یک شبه، درد یعنی چه؟ درمان یعنی چه؟

دوست داشتم از حدیث بلند “ای کاش‌ها” حرف بزنم اما زمان یعنی چه؟ آرزو یعنی چه؟

وقتی هر روز نور تازه‌ای از مردن ستاره‌ای به گیاهی زندگی می‌بخشد، مرگ یعنی چه؟ تولد یعنی چه؟

ای بیست سالگیِ کوچکِ من، می‌دانم که روزی از خود خواهی پرسید: بیست سالگی یعنی چه؟

به مناسب تولد بیست سالگی

دوباره و دوباره و دوباره

پاهام خستست. مامان میگه کاش دانشگاهت یزد بود. نرگس از سر بیش از حد شور بودنش داد میزنه نه و بعد ساکت میشه. یعنی رفت و آمد من اینقدر برای مامان سخته؟ دلش تنگ میشه یا بار و بنه جمع کردن برای دوتا دختر دانشجوی شهر دیگه سختشه؟

گاهی دلم میسوزه. گاهی عصبانی میشم. گاهی برام تفاوتی نمیکنه که چی میگه. فقط یه سوال گاهی من رو درمورد تصمیم درس خوندن توی یه شهر دیگه مردد میکنه و اون اینکه من دقیقا رفتم اونجا که چیکار کنم؟

مستقل بشم! البته خب دو سال از برنامه مستقل شدن که مجازی پیش رفت.

یه دو ماه مستقل شدی دیگه، بس نبود؟

نه خب، مستقل به معنای ایجاد یه روتین برای زندگی بدون اتکا به خانواده و من قاعدتا هنوز به اون درجه نرسیدم.

و فکر میکنی با دو تومن قسط ماهانه لبتاب و نونزده واحد درس مزخرف و یه کار احتمالی سطح پایین زیر دست اصفهانی‌های بد قلق، میتونی به اون سطح برسی؟

بالاخره همه چیز از یه جایی شروع میشه.

مطمئنی میخوای از اینجا شروع بشه؟

ببین! تو دیگه تا الان باید حالیت شده باشه که مهم شروع کردنه نه اینکه از کجا شروع میکنی. من باید برم جلو. چهارتا چک بخورم و دوتا بزنم. بعد میفهمم نقطه شروع بعدیم رو چطور عاقلانه‌تر انتخاب کنم.

این لحن و این جمله یعنی شکست و پشیمونی رو پذیرفتی. تو فقط دنبال نقطه‌های شروعی! دوباره و دوباره و دوباره از اول شروع کردن اذیتت نمیکنه؟

چیزی که اذیتم میکنه اینکه بین دوباره و دوباره و دوباره شروع کردن، صدای یه عوضی مثل تو من رو به شک بندازه که آیا دارم کار درست رو انجام میدم یا نه!

یعنی میگی ساکت بشم؟

ممنون که درک میکنی.

خواهش میکنم کار من همینه.

انسان در جست و جوی معنا

انسان در جست و جوی معنای اولین کتابی بودکه آقای دهقانی وقتی وارد کتابفروشی شدم بهم پیشنهاد داد که بخونم.

درمورد زندگی آدم‌ها توی اردوگاه‌های کار اجباری و کوره‌های آدم‌سوزیه اما خب برعکس اکثر آثار مستند مربوط به این برهه از تاریخ، چیز دلخراشی درش روایت نمیشه و بیشتر به تشریح شرایط روانی افراد درگیر با این پدیده میپردازه.

لازم به ذکره که ویکتور فرانکل در زمانی که به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده میشه یه روان‌پزشک بوده و با یه دید تخصصی به تمام اتفاقات اطرافش نگاه میکرده.

کتاب با روایت روزهای انتقال به اردوگاه شروع میشه و در این قسمت نویسنده به اندازه کافی از جزئیات تجربه‌ی زیسته خودش و مشاهداتش برای مخاطب تعریف میکنه تا اون رو به خوبی با شرایط سختی که افراد درش قرار داشتن آشنا کنه.

از دست دادن خونه و زندگی، از بین رفتن هویت و گذشتن از مرحله گزینش برای سوختن یا بردگی، شروع یک فرآیند فرسایشی برای ذهن اسیرانه.

بعد از این مرحله کتاب وارد فاز جدیدی میشه. محدودیت‌ها، کمبود‌ها، مشکلات، سخت‌گیری‌ها و عدم تامین نیازهای اولیه، همه و همه باعث میشن تا انسان‌های در بند، به چهره متفاوتی از خودشون برسن.

آدم‌هایی که خارج از حصارها به خوبی و شرافت شناخته میشدن، حالا برای یه نخ سیگار یا یه وعده غذای بیشتر، دست به هر کاری میزنن.

نویسنده بر اساس مشاهداتش افراد داخل اردوگاه‌ رو که از کوره‌های آدم‌سوزی جون سالم به در بردن رو به دو گروه تقسیم میکنه: گروه اول افرادی بودن که در برابر شرایط سخت به مرور زمان تسلیم شدن و به انتظار مرگ نشستن(یا حالا خودکشی کردن). دسته دوم شامل افرادی میشه که به دنبال ایجاد دستاویز و امیدی برای ادامه دادن بودن و از هیچ تلاشی برای حفظ بقا دریغ نمیکردن.

تقویت کردن افکار مذهبی، فاکتور گرفتن از بسیاری از نیازهای انسانی و یا زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی، گوشه‌ای از تلاش‌های این دسته از افراد برای نجات یافتنه که توسط ویکتور فرانکل ثبت و ضبط شده.

قوی زنده میمونه و ضعیف میمیره. این جمله خلاصه‌ای از وضعیت اسیران اردوگاه‌های کار اجباریه. اما برای قوی بودن و یا قوی موندن انسان حاضره تا کجا پیش بره و اصلا دلیل و هدفش برای قوی موندن چیه؟

دیدن دوباره عزیزانش؟ تموم کردن یه کار ناتموم؟ تجربه دوباره لذت‌های ساده؟

مهم‌ترین بحث این کتاب اهمیت هدف و انگیزه در تمایل به بقا و ادامه دادن زندگیه و اینکه بشر برای رسیدن به خواسته‌های خودش تا چه حد میتونه تغییر کنه.

من یک پسر آمریکایی‌ام!

از عصر یه تمایل عجیب و شدیدی برای گوش دادن به آهنگای قِری و دوبس دوبسی درون کمرم احساس میکنم اما هر آهنگی که پلی میکنم انگار به اندازه کافی برای رقصیدن باحال نیست.

دقیقا حس این تینیجرای آمریکایی تازه به سن قانونی رسیده‌ای رو دارم که عصر یه آخر هفته دلگیر درحالی که توی تختشون لم دادن، زنگ میزنن به رفیقشون و میگن مایکل میای بریم کلاب مخ چهارتا دختر رو بزنیم؟ و کمتر از نیم ساعت بعد دارن به بار تندر میگن تو تکیلا شاتش پیلیز!

فانتزی چیز جالبیه‌ها. فکر کن. با تخیل می‌تونی از مرحله داشتن حسِ رفتن به کلاب برسی به مرحله‌ای که با نوشتن حسِ اینکه میخوای بری به کلاب، دیگه دلت نخواد بری کلاب. یه جوری میگم کلاب انگار مال ناف لس آنجلسم.

حس کلاب رفت.

برمی‌گردیم خونه. پاورچین میریم طبقه بالا و بدون اینکه ننه بابای خسته از کار زیادمون رو از خواب بیدار کنیم، در اتاقی که فقط مال خودمونه رو باز می‌کنیم و مست و پاتیل میوفتیم روی تخت خواب و تمام!

کات میزنیم به فردا صبح. ننه مو بورمون بالای تخت وایساده و ضمن تاکید بر مفید نبودن الکل ازمون میخواد زود بیدار بشیم و بریم دوش بگیریم و حاضر بشیم و صبحونه بخوریم و بریم مدرسه.

کات میزنیم به میز صبحونه. از این غلات صبحونه‌ها و یک کاسه شیر روی میز آشپزخونست. صدای خداحافظی ننه موبور و بسته شدن در میاد و بعدش بابامون که برنامه‌نویسه و توی خونه دورکاری میکنه، یه ماگ قهوه اندازه کلمون میزاره بغل دستمون و میگه بخور مستیت بپره پسره ناخلف و همینجوری که یه لبخند زورکی روی لبش داره و پاهاش رو میکشه رو زمین، با لیوان قهوش میره به سمت اتاق کار.

اگه می‌پرسید چرا توی این سناریو دارم خودمو پسر فرض میکنم باید بگم چون راحت‌تره. حتی خارج از ایران هم حقوق زنان کمرنگ تر از حقوق مردانه و این یعنی انتخاب واژه‌ها و رفتارهایی که از یه مرد میتونه سر بزنه بی‌فکرانه‌تر و در نتیجه راحت‌تر میتونه باشه.

کات میزنیم به ایستگاه اتوبوس. صفحه گوشیمون که قطعا آیفونه رو بالا و پایین می‌کنیم اما هیچ خبر جدیدی درمورد خیانت دوست دختر رفیق صمیمیمون پیدا نمیکنیم. اتوبوس میرسه. سوار میشیم. توی راه با سر تکیه داده به شیشه پنجره به یه آهنگ نسبتا شاد گوش میدیم و یه کلمه‌هایی ازش رو زیر لب زمزمه میکنیم. توی اتوبوس هیچکس کنارمون نمیشینه و تا آخر مسیر تنهاییم.

میرسیم مدرسه. پیاده میشیم. توی محوطه دنبال رفیق صمیمیون یعنی مایکل میگردیم. پیداش میکنیم. میزنیم قدش و همینجوری که داریم توی سالن سلانه سلانه قدم میزنیم، چند کلمه‌ای درمورد کلاب دیشب حرف میزنیم. بعد جدا میشیم. اون میره به تمرین تیم بسکتبال برسه. منم میرم میشینم سر کلاس ادبیات.

اون دختره موبور که روش کراشم احتمالا امروز ارائه داشته باشه. باید خوب حواسمو بدم به کلاس. اما نیومده. راستی اسمش چی بود؟ بیخیال. به یاد آوردن اسمش سخته. روی یکی دیگه کراش میزنم.

معلم میاد سر کلاس. دختره موبور با پنج دقیقه تاخیر بعد از استاد وارد میشه. عذرخواهی میکنه و درحالی که به سمت پروژکتور میره، لبتابش رو از توی کیفش درمیاره. میز بغل پراژکتور جای منه. فرصت پیدا میکنم به چشماش نگاه کنم. تقریبا میشه گفت آبیه. قشنگه. باید اسمش رو بپرسم بعد از کلاس.

چیه؟

واقعا دوست داری ادامه همچین داستان کلیشه‌ای و زردی که هر روز مثلش توی شبکه چهار پخش میشه رو بشنوی؟

گابلین و دانشگاه

فکر کنم این عادیه که بعد از یه مدتی هر روز نوشتن حالا یه افتی توی انگیزه و ایده‌یابی داشته باشم.

گابلین رو تموم کردم و همینطور هفت گیگ اینترنت نازنین رو. بر اساس تعارف خیلی زیاد و خوبی که درموردش بود توقع یه چیزی مثل اسکویید گیم داشتم یعنی در اون حد باحال اما نبود. راستی اسکویید گیم فصل دومش کی میاد؟ کاش زودتر بیاد! کیمیای ارواح رو هم گفتن وسطای آذر انگاری فصل دومش میاد. برای اونم خیلی ذوق دارم.

حالا در کل بخوام رتبه‌بندی کنم بین سریال‌های کره‌ای که تا به حال دیدم باید بگم اول اسکویید گیم با نمره ده از ده، بعد کیمیای ارواح با نمره نه از ده و بعدش گابلین با نمره هشت از ده و آجوشی من هفت از ده و البته یه سریال خیلی آبکی به نام یک شب بهاری که صرفا به خاطر موضوعش بهش پنج میدم وگرنه در بقیه جنبه‌ها مالی نبود.

لازم به گفتن نیست که اسطوره‌هایی نظیر جومونگ و یانگوم تا ابد در صد لیست و بیستن اما توی فضای سریال‌های آبکی کره‌ای که تلاش کردم مثلا چهارتا خوبش رو ببینم، آمار بالا برداشت من بود.

با دیدگاهی کلی بهش نگاه کنیم، خیلی سریال‌های کره‌ای رو نمیشه پر محتوا دونست و من با سینمایی‌هاشون بیشتر از سریال‌هاشون حال کردم چون مخصوصا توی ژانر اکشن خیلی سمت موضوعات خاص و پر جزئیات میرن. یه حقیقت دیگه هم درمورد موضوع سریال‌های کره‌ای وجود داره که اصولا موضوعات اجتماعی رو خیلی بهتر از عاشقانه‌ها میسازن یعنی واقعی‌تر و به نظر من دلچسب‌تره روایتی که انجام میشه. درمورد تاریخی‌هاشونم باید گفت دم وزارت ارشاد و فرهنگشون خیلی گرمه! قشنگ معلومه همت کردن فرهنگ و تاریخ کره رو جاودانه کنن و کارشونم بلدن.

خب تفسیر سینمای کره دیگه بسه. به نظرت درمورد برنامه‌ای که برای بیست و دوم این ماه دارم چیزی بگم؟ درمورد رفت و برگشت سریع بیست و پنجم چطور؟

ولش کن! هیچکدوم هنوز قطعی نشدن، فعلا بیا درمورد انتخاب واحد حرف بزنیم.

چی بگیم وقتی حتی لیست دروس تخصصی رو ارائه ندادن؟

خنده داره!

آره ولی خب نمی‌دونم چی باعث شده من مثل احمقا براش ذوق داشته باشم.

انگار روز اول مدرسست، یکم بزرگ شو دختر!

همین والا! یکی نیست بگه کاش یکی اونجا منتظرت بود و اینقدر شوق و ذوق داشتی، هیچ خبری نیست رسما. حتی قراره کلی بری اونجا بدبختی بکشی و خرکاری کنی.

بیرون از این متنم زیادی دارم درموردش فکر میکنم. دوست ندارم ادامش بدم. حتی دلم نمیخواد بگم بزار برای بعدا. فقط دلم میخواد همینجا فرآیند بیشتر فکر کردن رو متوقف کنم.

و این بده.

دوباره قضاوت.

یه دقیقه آروم بگیر خودتخریبی نکن ببینم چه مرگته.

شایدم صبح بخیر

امشب اومدیم خونه دایی غلامرضا

قرار بود بعد شام بریم

مامان شل کرد

بابا شل بود

هیشکی نیومد دنبالمون

موندیم

با بچه‌ها کلی خندیدیم

کیک خوردیم

شام درست کردیم

جا انداختیم

حالا داریم از خاطرات خواب‌های نا به جا و آخرین شب ادراری دوران کودکی حرف میزنیم

قراره براشون قصه بگم

شوغالوگ توت خور، آهوی گردن دراز یا مور خاک به سر؟

هر کدوم خاطره‌انگیز‌تره!

هزاره امروزم رو ننوشتم

پست نزاشتم

خیر سرم از دیشب قرار گذاشتم دوباره به کیفیت و کمیت کلمه‌ای پست‌های وبلاگ بیشتر توجه کنم اما انگار امشب قسمت نیست.

فقط یه هفته تا پایان چالش بیست و پنجم مونده، خوشحالم ؟! ناراحتم؟! بهتره بگیم عادت کردم.

شب بخیر. شایدم صبح بخیر.

 

 

 

یه جای عجیب برای ناب‌جویی

یه جای خنک

یه جای جدید

یه جای جالب

یه جای عجیب

حالا که برمیگردم و به گذشته نگاه میکنم، بیشتر از هر چیزی دوست داشتم برم جاهای عجیب، برم جاهای دنج، از اون جاهایی که کمتر کسی میره. از همون بچگی سفر رو دوست داشتم چون به یه جای متفاوت ختم میشد. قطار رو دوست داشتم چون مدل زندگی کردن موقع حرکت متفاوت بود. انشا نوشتن رو دوست داشتم چون همه رو میبردم به جایی که اصلا وجود نداشت و خودم ساخته بودمش. احتمالا علاقم به گردشگری هم از همینجا سرچشمه می‌گیره.

ساده شدش اینکه بیشتر وقتا دنبال تجربه‌های کمتر لمس شده بودم و از داشتنشون یا حتی خوندنشون توی کتابا لذت میبرم.

شاید بشه گفت این حس ناب‌جویی، دلیل اصلی فکر و خیال مداوم و حسرت خوردن‌های بی‌فایدمه.

ناب‌جویی بده یا خوب؟

مهم نیست، بیا تلاش کنیم از زیر جواب دادن به این یکی سوال هم در بریم.

من، شماره سه؛ تلاشی برای دیوانه شدن

امروز کتاب من، شماره سه از عطیه عطار زاده رو تموم کردم. باید بگم که خیلی سنگین‌تر از اون یکی کتابش یعنی راهنمای مردن با گیاهان دارویی بود و به اصطلاح سخت‌خوانه. به نظرم حتی چند دور خوندش برای فهم بهتر کار غیر منطقی نیست. با این اوصاف برای کسایی مثل من که خیلی توی تندخوانی و فهم سریع مطالب چند وجهی قوی نیستن، شاید پیشنهاد خیلی خوبی نباشه و خوندنش کلی ازشون وقت ببره.

تا جایی که می‌دونم عطیه عطار زاده دوتا رمان و دوتا کتاب شعر چاپ شده داره که هر چهارتاش توسط نشر چشمه منتشر شدن:

راهنمای مردن با گیاهان دارویی

سال انتشار: 1395

قیمت: 44 هزار تومان

من، شماره سه

سال انتشار: 1398

قیمت: 58 هزار تومان

زخمی که از زمین به ارث می‌برید (شعر)

سال انتشار: 1397

قیمت: 17 هزار تومان

اسب را در نیمه ی دیگرت برمان (شعر)

سال انتشار: 1394

قیمت: 8 هزار تومان

 

داستان کتاب روایتی از اوضاع و احوال یه دیوونه خونست. شخصیت اصلی یه پسر جوون نونزده سالست که توی بچگی یتیم میشه و میره پرورشگاه. بعد از چند سال به خاطر اینکه یه رفتار جنون‌آمیز ازش سر میزنه، می‌فرستنش آسایشگاه روانی و از اونجایی که بعد از دیدن صحنه مرگ مادرش حتی یه کلمه هم حرف نزده، به جای اسم بهش یه شماره میدن و اینجوری میشه که صداش میزنن شماره سه.

شماره سه از همون ابتدای ورودش به آسایشگاه تحت حمایت یه پیرمردی به نام سمسار که از قدیمی‌های بخش محسوب میشده، قرار میگیره. سمسار که خودش نجار بوده به شماره سه یاد میده که چطور نقاشی بکشه و با نقاشی کردن روی در و دیوار اتاق و یا با انگشتش روی هوا، چیزایی که توی ذهنش میگذره رو برای سمسار تعریف کنه و آروم بشه.

بعد از یه مدت، شماره سه با دکتر روانپزشک هم انس می‌گیره و با وعده و وعید‌ها و رفتار منعطف دکتر به یه موجود آروم و سر به زیر تبدیل میشه که معتقده کاملا سالم و آگاهه و خودش رو مثل سایر روانی‌های بخش نمیدونه؛ اما با جلو رفتن داستان می‌بینیم که تمام حقایقی که شماره سه درمورد خودش توی ذهنش ساخته، کم کم به خاطر یه سری اتفاقات دچار تغییر میشه. این جریان از داستان عاشق شدن و خودکشی تنها دوست شماره سه یعنی قاسم شروع میشه.

قاسم به شماره سه میگه که توی بخش زن‌ها، زنی به نام آسو رو دیده و ازش خوشش اومده و باهاش قرار مدار گذاشته که باهم فرار کنن و از شماره سه که به دفتر دکتر رفت و آمد داشته، کمک میخواد.

شماره سه اول فکر میکنه قاسم خیالاتی شده و آسو اصلا واقعی نیست اما بعد که به اصرار قاسم میره سمت ساختمون زن‌ها به این باور میرسه که آسو وجود داره و قراره با قاسم فرار کنه. این فکر حس تنهایی و حسادت رو در شماره سه بیدار میکنه و با اینکه اول کار به قاسم کمک میکنه اما در ادامه کاری میکنه که قاسم به قرارش با آسو نرسه و از جنون این اتفاق، قاسم خودکشی میکنه.

ماجرا از اونجایی جدی میشه که بعد از مرگ قاسم، شماره سه نمیتونه مرگش رو قبول کنه و مدام صدای قاسم رو داخل سرش می‌شنوه که باهاش حرف میزنه و میگه باید دست از تظاهر برداره و روح و حقیقت خودش رو پیدا کنه حتی اگه حقیقت اینکه شماره سه یه دیوونست. این افکار جدید باعث شروع شورشی درون شماره سه و همچنین بیدار شدن سایر افراد آسایشگاه میشه.

آیا اونها واقعا دیوونن؟

آیا چیزی که از خودشون نشون میدن حقیقیه؟

و آیا در نهایت شماره سه می‌تونه روح گمشده خودش رو پیدا کنه؟

برای فهمیدنش باید مو به مو با کتاب همراه بشی.

درمورد لحن و شیوه روایت داستان میشه گفت رسما نویسنده در تلاش بوده تا افکار آدم‌های مجنون رو با کیفیت فول اچ دی به خواننده نشون بده. جمله‌های کوتاه، استعاره‌های قدرتمند، درهم شدن تعمدی و هوشمندانه داستان‌‌ها و شخصیت پردازی خاص، همه نشون میده که نویسنده میدونه چطوری با ذهن و روان یکی مثل من و شمای خواننده بازی کنه.

یه چشمه از این مهارت رو میشه اونجایی دید که با وجود ارائه یه تصویر کلی از ظاهر افراد و آشنا کردن خواننده با جزئیات ذهنی هر کاراکتر، بازم آدم نمیتونه یه تصویر یا چهره خاص براشون مجسم کنه. انگار همشون شبیه به همن و مهم‌تر از اون، شبیه به آدم‌های عادی مثل من هستن که بیرون از داستان این کتاب و دیوارای اون دیوونه‌خونه نشستم.

پیدا کردن یه چهره برای هرکدوم از کاراکترها، شخصا برای من کار خیلی سختی بود که با رسیدن به آخر داستان متوجه شدم شاید حتی تلاشم برای اینکار بیهوده بوده.

خلاصه که کتاب چالش‌برانگیزی بود.

 

لطفا برو بخواب!

به نظرت آدما با کنارت بودن احساس بهتری پیدا میکنن؟

اکثرشون؟

خب اکثریت مهمه اما مخاطب بعضی از سوال‌ها می‌تونه به گروه خاص‌تری نسبت به اکثریت اشاره کنه.

میفهمم منظورت چیه.

خبر داری احساسشون چطوریه؟

نه زیاد.

هیچوقت اهمیت دادی که بفهمی؟

یه زمانی اهمیت میدادم. خیلی زیاد.

چی شد؟

هیچی. چیز خاصی دستگیرم نشد.

چرا؟

خودت بهتر میدونی؛ احساس واقعی خیلی از آدم‌ها رو نمیشه از روی ظاهر و حدس و گمان‌های شهودی درک کرد. خیلی از وقتا بهتره قبل از هر سوء تفاهمی دست از فکر و خیال برداری.

پس…

پس هیچی! لطفا برو بخواب.