انسان در جست و جوی معنا

انسان در جست و جوی معنای اولین کتابی بودکه آقای دهقانی وقتی وارد کتابفروشی شدم بهم پیشنهاد داد که بخونم.

درمورد زندگی آدم‌ها توی اردوگاه‌های کار اجباری و کوره‌های آدم‌سوزیه اما خب برعکس اکثر آثار مستند مربوط به این برهه از تاریخ، چیز دلخراشی درش روایت نمیشه و بیشتر به تشریح شرایط روانی افراد درگیر با این پدیده میپردازه.

لازم به ذکره که ویکتور فرانکل در زمانی که به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده میشه یه روان‌پزشک بوده و با یه دید تخصصی به تمام اتفاقات اطرافش نگاه میکرده.

کتاب با روایت روزهای انتقال به اردوگاه شروع میشه و در این قسمت نویسنده به اندازه کافی از جزئیات تجربه‌ی زیسته خودش و مشاهداتش برای مخاطب تعریف میکنه تا اون رو به خوبی با شرایط سختی که افراد درش قرار داشتن آشنا کنه.

از دست دادن خونه و زندگی، از بین رفتن هویت و گذشتن از مرحله گزینش برای سوختن یا بردگی، شروع یک فرآیند فرسایشی برای ذهن اسیرانه.

بعد از این مرحله کتاب وارد فاز جدیدی میشه. محدودیت‌ها، کمبود‌ها، مشکلات، سخت‌گیری‌ها و عدم تامین نیازهای اولیه، همه و همه باعث میشن تا انسان‌های در بند، به چهره متفاوتی از خودشون برسن.

آدم‌هایی که خارج از حصارها به خوبی و شرافت شناخته میشدن، حالا برای یه نخ سیگار یا یه وعده غذای بیشتر، دست به هر کاری میزنن.

نویسنده بر اساس مشاهداتش افراد داخل اردوگاه‌ رو که از کوره‌های آدم‌سوزی جون سالم به در بردن رو به دو گروه تقسیم میکنه: گروه اول افرادی بودن که در برابر شرایط سخت به مرور زمان تسلیم شدن و به انتظار مرگ نشستن(یا حالا خودکشی کردن). دسته دوم شامل افرادی میشه که به دنبال ایجاد دستاویز و امیدی برای ادامه دادن بودن و از هیچ تلاشی برای حفظ بقا دریغ نمیکردن.

تقویت کردن افکار مذهبی، فاکتور گرفتن از بسیاری از نیازهای انسانی و یا زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی، گوشه‌ای از تلاش‌های این دسته از افراد برای نجات یافتنه که توسط ویکتور فرانکل ثبت و ضبط شده.

قوی زنده میمونه و ضعیف میمیره. این جمله خلاصه‌ای از وضعیت اسیران اردوگاه‌های کار اجباریه. اما برای قوی بودن و یا قوی موندن انسان حاضره تا کجا پیش بره و اصلا دلیل و هدفش برای قوی موندن چیه؟

دیدن دوباره عزیزانش؟ تموم کردن یه کار ناتموم؟ تجربه دوباره لذت‌های ساده؟

مهم‌ترین بحث این کتاب اهمیت هدف و انگیزه در تمایل به بقا و ادامه دادن زندگیه و اینکه بشر برای رسیدن به خواسته‌های خودش تا چه حد میتونه تغییر کنه.

من یک پسر آمریکایی‌ام!

از عصر یه تمایل عجیب و شدیدی برای گوش دادن به آهنگای قِری و دوبس دوبسی درون کمرم احساس میکنم اما هر آهنگی که پلی میکنم انگار به اندازه کافی برای رقصیدن باحال نیست.

دقیقا حس این تینیجرای آمریکایی تازه به سن قانونی رسیده‌ای رو دارم که عصر یه آخر هفته دلگیر درحالی که توی تختشون لم دادن، زنگ میزنن به رفیقشون و میگن مایکل میای بریم کلاب مخ چهارتا دختر رو بزنیم؟ و کمتر از نیم ساعت بعد دارن به بار تندر میگن تو تکیلا شاتش پیلیز!

فانتزی چیز جالبیه‌ها. فکر کن. با تخیل می‌تونی از مرحله داشتن حسِ رفتن به کلاب برسی به مرحله‌ای که با نوشتن حسِ اینکه میخوای بری به کلاب، دیگه دلت نخواد بری کلاب. یه جوری میگم کلاب انگار مال ناف لس آنجلسم.

حس کلاب رفت.

برمی‌گردیم خونه. پاورچین میریم طبقه بالا و بدون اینکه ننه بابای خسته از کار زیادمون رو از خواب بیدار کنیم، در اتاقی که فقط مال خودمونه رو باز می‌کنیم و مست و پاتیل میوفتیم روی تخت خواب و تمام!

کات میزنیم به فردا صبح. ننه مو بورمون بالای تخت وایساده و ضمن تاکید بر مفید نبودن الکل ازمون میخواد زود بیدار بشیم و بریم دوش بگیریم و حاضر بشیم و صبحونه بخوریم و بریم مدرسه.

کات میزنیم به میز صبحونه. از این غلات صبحونه‌ها و یک کاسه شیر روی میز آشپزخونست. صدای خداحافظی ننه موبور و بسته شدن در میاد و بعدش بابامون که برنامه‌نویسه و توی خونه دورکاری میکنه، یه ماگ قهوه اندازه کلمون میزاره بغل دستمون و میگه بخور مستیت بپره پسره ناخلف و همینجوری که یه لبخند زورکی روی لبش داره و پاهاش رو میکشه رو زمین، با لیوان قهوش میره به سمت اتاق کار.

اگه می‌پرسید چرا توی این سناریو دارم خودمو پسر فرض میکنم باید بگم چون راحت‌تره. حتی خارج از ایران هم حقوق زنان کمرنگ تر از حقوق مردانه و این یعنی انتخاب واژه‌ها و رفتارهایی که از یه مرد میتونه سر بزنه بی‌فکرانه‌تر و در نتیجه راحت‌تر میتونه باشه.

کات میزنیم به ایستگاه اتوبوس. صفحه گوشیمون که قطعا آیفونه رو بالا و پایین می‌کنیم اما هیچ خبر جدیدی درمورد خیانت دوست دختر رفیق صمیمیمون پیدا نمیکنیم. اتوبوس میرسه. سوار میشیم. توی راه با سر تکیه داده به شیشه پنجره به یه آهنگ نسبتا شاد گوش میدیم و یه کلمه‌هایی ازش رو زیر لب زمزمه میکنیم. توی اتوبوس هیچکس کنارمون نمیشینه و تا آخر مسیر تنهاییم.

میرسیم مدرسه. پیاده میشیم. توی محوطه دنبال رفیق صمیمیون یعنی مایکل میگردیم. پیداش میکنیم. میزنیم قدش و همینجوری که داریم توی سالن سلانه سلانه قدم میزنیم، چند کلمه‌ای درمورد کلاب دیشب حرف میزنیم. بعد جدا میشیم. اون میره به تمرین تیم بسکتبال برسه. منم میرم میشینم سر کلاس ادبیات.

اون دختره موبور که روش کراشم احتمالا امروز ارائه داشته باشه. باید خوب حواسمو بدم به کلاس. اما نیومده. راستی اسمش چی بود؟ بیخیال. به یاد آوردن اسمش سخته. روی یکی دیگه کراش میزنم.

معلم میاد سر کلاس. دختره موبور با پنج دقیقه تاخیر بعد از استاد وارد میشه. عذرخواهی میکنه و درحالی که به سمت پروژکتور میره، لبتابش رو از توی کیفش درمیاره. میز بغل پراژکتور جای منه. فرصت پیدا میکنم به چشماش نگاه کنم. تقریبا میشه گفت آبیه. قشنگه. باید اسمش رو بپرسم بعد از کلاس.

چیه؟

واقعا دوست داری ادامه همچین داستان کلیشه‌ای و زردی که هر روز مثلش توی شبکه چهار پخش میشه رو بشنوی؟