دقیقا نمیدونم این جمله که «زمان یه چیز نسبیه» متعلق به تراوشات ذهنی انیشتین بود یا تسلا یا یه مغز متفکر دیگه اما به گمونم امروزه خیلیها بهش معتقد باشن و با مدرن شدن زندگیها و حبس شدن بخش عظیمی از دوران نفس کشیدنمون توی چهارچوب تاریک مجازیجات، حالا بیشتر از هر وقت دیگهای درک مفهوم گذر زمان به یه چالش بزرگ (حداقل برای من بیست ساله) تبدیل شده.
دیر میگذره وقتی روزهای اولیه که عزیزی رو از دست دادی، صبح به شب نمیرسه وقتی منتظر پیام یه نفر نشسته باشی، آفتاب غروب نمیکنه وقتی با دهن روزه منتظر شنیدن صدای اذونی؛ اما وقتی چند روزِ اول از نبودن همون عزیز میگذره، همه چیز روی دور تند میوفته و مثل برق و باد میگذره تا بعد از گذشت یکی دو سال به خودت بیای و ببینی خیلی وقته که از اون اتفاق گذر کردی اما هنوز ازش فاصله نگرفتی و زیر یه لایه غبار، ته این گودال به ظاهر خالی، یه زخم سر باز هنوز برات باقی مونده.
شاید بپرسی اصلا هدفم از گفتن اینا چی بود؟ راستیتش نمیخواستم بحثم رو اینجوری شروع کنم. فقط میخواستم بگم چه زمان زود بگذره و چه دیر بگذره یه چیزایی از کل این فرآیند گذشتن و گذر کردن، برای همیشه درون زندگی ما باقی میمونه؛ نه لزوما یه آدم یا یه احساس و نه حتی یه خاطره، چون درک اینجور مفاهیم، بسته به ضعف ذهن انسان و تمایل اون به بهبود تصویر ذهنی مطابق با خواستههای خودآگاه و ناخودآگاهش، تغییرپذیر و متزلزله و این یعنی ده دوازده سال بعد نمیتونیم برای یادآوری مسیری که پشت سر گذاشتیم، به خیلی از این موارد استناد و اتکا کنیم.
میدونم دارم خیلی سخت حرف میزنم و به نظر خیلی عاقل اندر سفیه شدم اما خب همینه که هست!
اگه از این سوال بگذریم که چرا اصلا باید مسیری که پشت سر گذاشتیم رو بازبینی کنیم، میرسیم به یه سوال اساسیتر؛ حقیقتا از تمام این روزهایی که داره میگذره، چی باقی میمونه؟!
تغییر تنها واژهایه که برای پاسخ به این سوال به نظرم میرسه، یه چیز کاملا بی ثبات اما موندگار (تناقض محوریِ شخصیت من نمرش صد از صده، کسی هم حق نداره بهش ایراد بگیره!) که میتونه مدرکی از حقیقی بودن گذر زمان و زندگی ما باشه. شاید عجیب به نظر بیاد اما خب در بلند مدت سنجیدن خودمون با معیار تغییراتی که داشتیم، کار چندان غیر منطقی به نظر نمیاد.
اینکه برمیگردی و میبینی چیزایی رو از دست دادی و یا چیزهایی رو به دست آوردی که تعریفِ تو، یا به عبارتی هویتِ امروز تو رو تحت تاثیر قرار دادن، ثابت میکنه که زمانی که گذشته نه تنها یه چیز فرضی و ساخته خیالات انسانی نبوده، بلکه حالا میشه برای نسبت بندی کردن زمان، معیاری داشته باشیم.
دیگه واقعا پیچیده شد نه؟! تو هم دوست نداری به ادامش گوش کنی؟ منم دوست ندارم ادامه چیزی که هنوز توی مغزم تکمیل نشده رو به زور جملهبندی کنم و برای انتقالش به تو تلاش بیهوده کنم. خب پس نظرت چیه یه کمی ملموستر به آنچه گذشت چند ماه اخیر و آنچه نگذشت امروزم بپردازیم؟
اواخر آذر ماه سال 1401 هجری شمسی پام به یه فروشگاه بزرگ کتاب باز شد. سوره مهر اصفهان. یه فروشگاه اسلامی – انقلابی که حیاتش به سینمایی وابسته بود که زیر نظر حوزه هنری کار میکرد. فکر کنم با همین چنتا کلید واژه اصلی متوجه جو همچین فضایی شده باشید. البته که همه نوع آدمی داشتیم اونجا. قمار باز، بد اخلاق، خوش اخلاق، با تفکر سنتی، لاشی، بد دهن، بی اعصاب، آروم، مقرراتی، مذهبی، شیطون و خب نوبتی هم که بود نوبت اضافه شدن تیپ شخصیتی من به چنین فضای شلم شوربایی سر رسیده بود. تصور همخوان شدن آدم صفر و صدی مثل من با اون شرایط و جو و فضا تقریبا چیز دور از ذهنی بود اما خب من اونجا بودم و پذیرفته شده بودم تا کانال آپارات سوره مهر اصفهان رو راه بندازم.
آیا دیوونهی کار کردن توی همچین کتابفروشی و فضایی بودم؟ قاعدتا نه! آیا به چندرقازش نیاز داشتم؟ تا حدودی. اما خب مهمترین چیزی که باعث میشد با سماجت هرچه تمامتر در برابر خطمشیهای چپ و راستیشون سر خم کنم، نیازم به کار کردن و پر کردن اوقات و مشغول نگه داشتن ذهنِ وراجم بود.
نمیتونستم گوشه خوابگاه بشینم و اجازه بدم برخی از دوستان از سر بیکاری بهم پیشنهاد دوستی و سر قرار رفتن و آغاز کردن روابط احساسی – بگایی، بدن. چی با خودشون فکر کردن؟! یه دخترم با الگوهای نازک و ناخونای کاشت و مژههای مصنوعی که از عهده پر کردن روزهای ملال آور دوره کارشناسی و دانشگاه بر نمیام؟! صد درصد برای اثبات اشتباه اونا سرکار نرفتم ولی لازم به ذکره که باید به خودم ثابت میکردم مثل قدیما سگ جونم و به قول مامان استخون فیل دارم. و اینطوری بود که یک فرآیند خودآزاری با یه طعم گس خرمالویی رو آغاز کردم. ( چی دارم میگم ناموصا؟! چه تشبیهی بود آخه این؟)
کارم رو شروع کردم. چالش اول زن بودنم بود. موهای چتریم، حد و حدود مغنعم، باز و بسته بودن جلوی مانتوم، صدام، شاید حتی مچ دستم و گردی صورتم. نه! چالش نبود. مشکل بود. زن بودنم، حرف زدنم، جلوی دوربین رفتنم. ازشون پرسیدم مشکل عدم رعایت حدود زن بودن توسط منه یا کلا….؟!
توی این چهار پنج ماه هیچوقت جواب مشخصی توی اون ساختمون برای این سوال پیدا نکردم و از همون اول تصمیم گرفتم بدون چک و چونه کنار بکشم چون در نهایت میدونستم اینجا جایی نبود که من بخوام بهش وابسته بمونم پس پرس و جوی زیادی اهمیتی نداشت.
این شد که از چهره، صدا و بدن آقای رضایی و کلماتی که مجازانه توسط ذهن و دست من نوشته میشد برای گرفتن ویدیو استفاده کردیم. ایراد زیاد بود اما نمیشد به کسی که به زور جلوی دوربین جملههای حفظ کردش رو تکرار میکنه، فشار آورد که توی کاری که دوستش نداری، عالی باش. اونم گیر افتاده بود. شاید مثل من. باید کمکش میکردم حتی اگه به قیمت نشون دادن اون روی سلیطه و پر سر و صدا و جنجال آفرین خودم بود. باید بهش ثابت میکردم هممون ناقصیم و هممون توی این سیستم گیر افتادیم و نیازی نیست تا تنهایی بترسه و استرس بکشه.
تلاش کردم تا با نشون دادن اشتباهات خودم و صمیمانه کردن لحنم اون حالت خشک و رسمی کلام و زبان بدنش رو بشکنم. نمیدونم تا چه حد موفق بودم اما به گمونم اولین ویدیو آپارات با آخرینش شامل یه سری تفاوتهای ریز و موثره. ناگفته نمونه که چالشهای کادربندی و فیلم برداری و ادیت برای خود من هم رشد شیرینی رو به ارمغان آورد و به نسبت انرژی که برای این بخش از کار میگذاشتم، نتایج خوبی به دست اومد.
بُعدِ بعدی که قسمت عظیمی از توجه من رو در این دوران به خودش جلب کرد تلاش مزبورانه برای برقراری ارتباط با همکارام بود. یه گروه آدمی که تایم نسبتا طولانی رو باهم دیگه کار کرده بودن و حلقههای دوستی و ارتباطشون رو بسته بودن. نه اینکه آدمهای متعصب و خشکی باشن و در پذیرفتن من به عنوان یه عضو جدید امتناع به خرج بدن اما خب از کجا باید شروع میکردم؟ کیک و چای؟ انتخاب خوبیه!
زمان برد تا بفهمم چطوری با همکارای سیبیل مدارم کنار بیام و حرف بزنم و بفهممشون و با شوخیهای خرکیشون کنار بیام اما حداقلش اینکه الان میدونم این یه فکت غیرقابل انکاره که مردا حقیقتا یه مشت بچن که نباید باهاشون مثل بچهها رفتار کرد وگرنه به زنندهترین حالت ممکن باهات رفتار میکنن. بگذریم از این حقیقت که من به جز شیوه لیلی گونه (مامان طور) مدل ارتباطی دیگهای رو نمیشناختم و عمده رفتارهام محافظتی بود. خلاصه که دنیای همکاری با آقایون پر از تناقضات خنده داره و از این جهت با ابراز کمال تاسف باید بگم که با همکارای آقا بیشتر از خانوم به آدم خوش میگذره هرچند به زمان بیشتری برای اعتمادسازی و درست کردن یه جو سالم نیاز باشه.
آیا نیازه دونه دونه همکارام توی این مدت رو بهتون معرفی کنم؟ قاعدتا نه! حتی همون حرف زدن درمورد رضایی هم به نظرم برای شما کسالت آور به حساب میاد. به این ترتیب شاید جالب باشه که بریم سراغ اتفاقات خاصی که توی سوره برام افتاد. آیا تعریف کردنش برام راحته؟ نه! اگه بگم دوست ندارم راجع بهشون زیاد حرف بزنم دروغ نگفتم چون من یه بار تجربشون کردم و دوباره تعریف کردنشون برای شخص من کسالت باره؛ اما بزار شروع کنیم ببینیم چی پیش میاد.
شاید با خودتون بگید اینکه به ظاهر و صدام و رفتارهام گیر میدادن حتما خیلی برام فشار آور و سخت بوده اما حقیقتا باید بگم چون قبلا توی همچین حال و هوای مذهبی و خشکی زیسته بودم و یه عضو هیجانی از این اتمسفر انقلابی بودم، تمامی حساسیتهاشون رو درک میکردم و به عنوان قانون محل کار بهش احترام میگذاشتم و هر بار هشداری بهم میدادن تلاش میکردم با رعایت کردنش از بروز مشکل برای اونها جلوگیری کنم چون بالاخره آقا بالاسریهای ما هم یه آقا بالاسریهایی داشتن.
اولین حس منفی که توی مدت کار کردنم برای سوره به سراغم اومد شب یلدا بود که خب البته بیشتر یه مسئله خوابگاهی بود. سرکار همه داشتن راجع به برنامههاشون حرف میزدن و اینکه برای یلدا قراره برن پیش خانوادههاشون و اینا و من؟! قرار بود فقط برم سر کلاس و برگردم خوابگاه و درگیر یه دعوای نامحسوس با هم اتاقیهام بشم. نمیدونم منصفانه بود یا نه اما خب اتفاقی بود که افتاد و حالم رو گرفت. متاسف بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا از سر دلتنگی از خوابگاه زدم بیرونم و نموندم تا حلوای کدو درست کنم برای سفره شب یلدامون. بله! خیلی مسخرست! خیلی خیلی خیلی زیاد مسخرست! حالا که دوباره بهش فکر میکنم حقم نبود درحالی که میدیدم یه عالمه آدم میرن پیش خانوادههاشون و هیچ کسی هم منو دعوت نکرده و دلم داره از دلتنگی میپوسه، آدمهای حسابگر دورم بشینن صبح بعد از یلدا برام خط و نشون بکشن. اره! دارم غیر منطقی به کل این قضیه نگاه میکنم اما خب یادآوریش تا حدودی ناراحتم کرده. مگه چقدر سخته خودمون رو جای آدمای دیگه بگذاریم؟!
ولش کن! بیا به قضیه سکوت و جدا کردن خورد و خوراک و حساب و کتابم با هم اتاقیهام بعد از اتفاق یلدا نپردازیم چون کلی چیز دیگه برای تعریف کردن و عصبانی شدن وجود داره. مثلا اون سری که نزدیک بود سر قضیه ویدیو گرفتن رضایی باهام چپ بیوفته اما برای اولین بار مثل یک انسان با تدبیر به جای سکوت مظلومانه و بیمنطقی که معمولا در این جور مواقع در پیش میگرفتم، نشستم و همه چیز رو براش شکافتم. شاید چون داشتم تلاش میکردم بهش کمک کنم نمیتونستم بیتفاوت از سوتفاهمی که داشت براش پیش میومد بگذرم و به نظرم این برای خودم به عنوان آدمی که همیشه سکوت و بی تفاوتی رو در پیش میگرفت، قدم بزرگی بود.
اتفاق مور مور کننده بعدی که یادم میاد مربوط به جشنواره فیلم فجره. شب اول جشنواره بود و کلی بهم سفارش کرده بودن آروم و متین و با لباس موقر و اینا برم سوره. ما هم طبق معمول رعایت احوالات رو کردیم و رفتیم اما چشمتون روز بد نبینه که رییس حوزه هنری انقلاب اسلامی اصفهان با اکیپ گند دماغتر از خودش بلند شده بودن اومده بودن بازدید. یکی نبود بهشون بگه آخه لاکردارها شما روز روزش کارتون رو انجام نمیدید بعد شب اومدید جشنواره فیلم فجر چه اظهار نظری بکنید آخه؟ و اما اشتباه من یک صدای بلند ستارهوش بود که از ته حنجرم بلند شد وقتی داشتم به ماهان که چایی گذاشته بود با ذوق هرچه تمامتر و منتهی درجه لهجه یزدی میگفتم آفرین پوسر خششششش!
بله تصور چرخیدن یک گردان سرِ ریشو با شکمای پیش افتاده واقعا ترسناکه اما میخوام تا یه کمی باهام همزاد پنداری کنید تا شاید در درد خاطرهی نگاههای کثافتشون و ذوب شدن و در زمین فرو رفتن و بعد خشمگین شدن و سرزنش شدن پی در پی و احساس عذاب وجدان و شکوفایی نفرت نسبت به حوزه هنری، اندکی بتونید باهام شریک بشید.
سلیمانی، رضایی، از بالا و پایین و کافه و سینما و هزار جهت و نفر به من توپیدن که این چه کاری بود که کردی! درست سرزنشم میکردن چون اشتباه کرده بودم اما من کجای کف دستم رو بو کرده بودم این عوضیا مال حوزه هنری هستن؟ اصلا اگه مال حوزه هنری نبودن اینقدر بد به من ری اکشن نشون میدادن بچهها؟ اصلا اگه خودشون توی همچین وضعیتی قرار میگرفتن (با توجه به پسر بودن و هیجانی بودنشون و اینکه رفتارهای فوتبالیشون رو دیده بودم، دارم این احتمال رو مطرح میکنم) چقدر سرخورده میشدن؟ آیا به خاطر مرد بودنشون با خنده رفع و رجوع میشد این شرایط خفت بار یا نه نمیتونستن از سرزنش شدن توسط یکی مثل من سر بلند کنن؟
نمیدونم! واقعا نمیدونم اون شب چرا اینطوری شد اما اون شب و فرداش تا وقتی که با غفرانی صحبت کردم و فهمیدم چندان مسئله بزرگی نبوده استرس زیادی کشیدم و کلی خودم رو سرزنش کردم و حس بدی نسبت به خودم و رفتارهای هیجانی ( شاید ناشی از سندروم پیش از پریود) داشتم.
و اما غفرانی… آدم عجیبی بود… کلی حرف راجع بهش دارم و البته کلی ماجرای دیگه از سوره باقی مونده که دوست دارم یه روزی با جزئیات بیشتر براتون بنویسمشون. به گمونم برای امشب تا همینجا از گندکاریهام حرف زدن بسه. فردا باید برم سراغ طب کار و اینا و البته که یه کمی هم مریض احوالم. نباید یادم بره آب نمکم رو غرغره کنم و تازه قصد دارم یکی دو قسمت هم کیمیای ارواح ببینم.
تا بعد….