دویدم و دویدم ولی سر کوهی نرسیدم

بزار یه کم راست بگیم.

به گمونم استقلال هیچ وقت مسئله‌ی من نبوده. البته نه اینکه مهم نباشه یا لزوم وجودش رو به عنوان یه هویت و شخصیت مستقل درک نکرده باشم اما از وقتی برگشتم یزد دارم به این فکر میکنم که اصفهان که بودم چی داشتم که احساس بهتری نسبت به خودم و زندگی و ساعت خواب و کار و درسم داشتم؟

میشه گفت تقریبا مطمئنا مسئله آزادی و استقلال اینجا برام چندان مطرح نیست. رفت و آمدم اینجا به همون منوال اصفهانه چون هیچوقت نیاز به اجازه گرفتن‌های افراطی توی خونه ما وجود نداشته و حالا که میتونم رانندگی کنم اوضاع از قبل راحت‌ترم شده. پوششم همونه، با آدم‌های دوست داشتنی و مورد اعتماد و علاقم اینجا بیشتر در ارتباطم و مهم‌تر از همه اینکه چون مشغول کار خاصی نیستم زمان آزاد و اوقات فراغت بیشتری دارم اما بازم زندگی یه جوریه. نمیخوام بگم حالم بده یا هرچی اما خب شاید بشه گفت مثل قبل خوشحال نیستم(منظورم از قبل مربوط به زمانی میشه که اصفهان بودم)

ولی چرا؟
سوال بدیه. خیلی هم سوال بدیه برای پرسیدن، اونم این موقع از شب که کلی کار برای انجام دادن و درس برای خوندن و نقشه برای کشیدن داری اما بزار چیزایی که توی مغزم میگذره رو بهت بگم. راستی من دارم با کی صحبت میکنم؟! مهم نیست!
بزار با این جمله شروع کنم که مطمئنم چیزی که الان دارم حس میکنم، مشکلِ من نیست؛ یعنی چیزی نیست که به دست خودم یا در نتیجه یه سری رفتارهای دوره‌ای در من به وجود اومده باشه و بیشتر از این دو مورد میتونه نتیجه بالانس نبودن توقعات و حتی سطح انرژی و سلامتی جسمیم باشه.( به نظر تو هم این جمله پر از تناقض بود نه؟)
اگه بخوام ساده‌تر بگم بعضی آدما نیاز دارن تا قطره آخر انرژیشون رو با کار و دوییدن و فکر کردن در طول روز از جونشون بکشن بیرون تا احساس رضایت داشته باشن. بعد حالا تازه جالبش کجاست؟! اینکه آخرشم نمیرسن تمام اون کارهایی که میخواستن رو انجام بدن و آخر شب به انجام دادن حداقل‌ها و اولویت‌های بایدی راضی میشن و دست از هلاک کردن خودشون میکشن، اما در نهایت یه چیزی مثل عذاب وجدان خواهند داشت که چرا نرسیدم فلان کتاب  رو بخونم یا برم ورزش کنم یا به مامانم سر بزنم یا هر چیز اینجوری دیگه.
نه! به نظرم این ربطی به کمال‌گرایی و اینا نداره، حتی میشه گفت بیشتر شبیه یه جود خودآزاریه. انگار یکی بخواد رو به دنیا که شامل خودش هم میشه با خشم و نهایت انرژی و طلبکارانه داد بزنه: ببینید! من دارم خودم رو هلاک میکنم(شاید برای شما) اما باز هم اینقدر بدبختم که نمیرسم کارایی که دوست دارم و میخوام رو انجام بدم!
به نظرت یعنی این آدم دنبال توجه و ترحمه؟ شاید و احتمالا هم ریشه روانشناسی این مدلِ «دویدم و دویدم ولی سر کوهی نرسیدم» به کمبود توجه در دوران کودکی برگرده که ما باهاش کاری نداریم، مگه ما روانشناسیم؟!
یه دلیل دیگه برای اون چرایی که چهار پنج خط بالاتر مطرح کردم، میتونه این باشه که شخصا وقتی داخل محیطی هستم که بیشتر از آشنا بودن، احساس غریبگی و تازگی میکنم با خودم میگم چه اشکالی داره تلاش کنم با آدما بیشتر ارتباط بگیرم؟ اینجا دیگه لازم نیست به عمق ارتباطی که با آدما میگیریم بیش از اندازه فکر کنیم و میتونیم بزنیم به دل چهار باغ و راه بریم و راه بریم و با کتابفروشا و کافه دارا و پیرمرد پیز زنا بگو بخند کنیم و بعدش هم با یه خداحافظی ساده از یه تجربه شیرین کوچیک جدا بشیم و سبک‌بال بریم سراغ الباقی روز و زندگیمون.
فکر کنم بشه گفت با اینکه این روزا دلم برای اصفهان و روزا و خاطرات شیرینِ گذراش تنگ میشه اما عدم وجود یا تلاش برای ایجاد دلبستگی، دلیلی بود که میتونستم از لحظاتم حتی وقتی به هم تنیده و سخت بودن لذت ببرم.
یه جور دیگه بخوام بگم اینجوری میشه که از درگیر ماجرا شدن لذت میبردم چون جدی نبود ولی حالا وقتی دارم با خانوادم زندگی میکنم و برای داشتن یه کار استخون دار و سخت آموزش میبینم، همه چیز خیلی عمیق‌تر از قبل به نظر میرسه و باید به خیلی از امور سرسختانه رسیدگی بشه.
حالا سوال اینجاست که آیا حقیقتا روش درستِ رو به رو شدن با این مرحله‌ی پرت شدن به یه مرحله بالاتر از جوونی، اینکه همه چیز رو جدی بگیری و سخت تلاش کنی و از این حرفا یا دقیقا برعکسش جوابه و باید شل کنی و آروم آروم بری جلو؟
اگه تعریف بزرگ شدن چیزی شبیه به این باشه باید بگم احساس میکنم کل دوران تحصیلم قبل از دانشگاه، من یه بزرگسالِ تمام عیار بودم. به سفت و سخت‌ترین حالت ممکن خودم رو نگه میداشتم. نه اینکه بگم  از عمد میخواستم ضعف هام رو نشون ندم و از این مغرور بازیاف حالا که برمیگردم و نگاه میکنم، میبینم که اون موقع‌ها واقعا به صورت ناخودآگاه برام مهم بود که خیلی خوب باشم؛ درحالی که وقتی وارد دانشگاه شدم فهمیدم زیباترین مرحله‌ی خیلی خوب بودن اینکه ناکامل بودن خودت رو کشف کنی.
اوخ اوخ! دیدی؟! یهو خیلی فلسفی و قشنگ حرف زدم.
به گمونم این یعنی دیگه دلیل آوردن برای یک چرای بی سر و ته بسه ولی همین الان یه چیز دیگه به ذهنم رسید. اینکه اتفاقات یهویی و آدم‌های غیر منتظره سر راه آدم قرار بگیرن هم میتونه یه عامل جالب برای ایجاد تحرک و پویایی بین یه عالمه کار روزمره باشه. البته درمورد من میشه گفت بیشتر دنبال اینجور موقعیت ها میگشتم تا باهاشون رو به رو بشم و خب برخلاف ذهن محتاطم ترسی از پیوستن این جست و جو یا گشت و گذار نداشتم. اینجا و الان و با این روتین زندگی کمتر پیش میاد چیزای یهویی و کشف و شهود برام اتفاق بیوفته.
همین دیگه…
تامام…
پ.ن:
ولی خودمونیم، احساس میکنم هیچکدوم از دلیل‌هایی که آوردم رو نمیشه با چرایی که مطرح کردم، به هم دیگه وصل کرد. شایدم چرا رو به صورت واضح مطرح نکردم.
اصلا چرا اینقدر از خب اخیرا استفاده میکنم توی متن‌هام و حتی کلامم؟
لئوناردو کوهن همیشه جوابه!
برای من آینده: روز سوم از دوره‌های اموزشی مهمانداری رو پشت سر گذاشتی و یاد گرفتی نباید بیش از اندازه حرف بزنی.