یک روز خیلی خیلی معمولی

ساعت خواب آدم که خراب بشه انگار کنترل زندگی از دستش در میره و تمام شبکه‌های ذهنش برفکی میشه.

امروز دقیقا وضعیتم همین بود، تا ساعت پنج صبح خوابم نبرده بود و وقتی طرفای ساعت شش بالاخره چشام رو روی هم گذاشتم، یه مگسی با اون صدای رو اعصابش اومد و اونقدر خودشو زد به در و دیوار و پنجره و دور سرم چرخید که در نهایت مجبور شدم بلند بشم و با چهارتا حرکت کاراته‌ای، شهد شهادت رو بهش بنوشانم.

ساعتای ده و یازده بود که بیدار شدم و دیدم آفتاب با نهایت لجاجت خودش، تیغه طلایی خیلی بد رنگش رو متمرکز کرده روی آخرین لایه از کره گرد و خسته چشم من. نه! انگاری نمی‌شد فریضه واجب خواب هشت ساعته رو به جا آورد؛ بنابراین باید پا میشدم و یه کمی خودمو خسته می‌کردم و دوباره میومدم تا شاید این دفعه کائنات و خدم و حشر ریز و درشتش بهم اجازه بده که یه چند ساعت دیگه بخوابم.

اولین غرلوند روز از سمت معدم بود که می‌گفت از دیروز ظهر چیز درست و حسابی نخوردی و در خطر مرگ از گشنگی قرار داری. دست به کار شدم و با نهایت ظرافتی که درخودم سراغ داشتم، سیب زمینی سرخ کردم و کنارشم املت زدم. بعد از صبحونه ظرفا رو شستم و بعد از اون یه یک ساعتی به جنگ تن به تن با سوسک‌های آشپزخونه پرداختم. (این قسمت از روز مفرح و سرگرم‌کننده بود)

توقع داشتم بعد از این همه کار مفید، تن خسته و کوفتم بالاخره تقاضای خواب کنه اما بدن همیشه خسته‌ی من، این سری حتی از مغز همیشه آماده باشم هم برای نخوابیدن مصمم‌تر بود.

تلاش کردم خود رو با گوشی سرگرم کنم اما بعد از یک ساعت بازی و اینستاگرام‌گردی و همه اینا بازم هیچی به هیچی.

دیدیم چاره‌ای نیست، بلند شدم یه چایی دم کردم و بعدشم با دیو درونم مقابله کرده و نشستم تا یه کم دیگه از کتاب تابان، برج استخوان رو بخونم. تقریبا مطمئن بودم وسط خوندنش بالاخره تنم تسلیم میشه و می‌خوابه؛ اما طرفای شش عصر بود که کتاب تموم شده بود اما من هنوز به شیوه عجیبی بیدار بودم.

قبلا یه جایی خونده بودم که اگه آدم یک شبانه روز نخوابه، توی روز بعدش مثل آدمی میشه که یه عالمه کافئین مصرف کرده و اصلا خوابش نمیاد، ولی خب تا امروز باور نمی‌کردم واقعا اینجوری باشه.

توی مرحله بعدی کمد فوق‌العاده به هم ریختم رو مرتب کردم، حتی شام حاضر کردم و برای مهمون‌های فرضی که ممکن بود همراه مامان و بابام از اردون بیان، هندونه قاچ کردم و گذاشتم توی یخچال؛ ولی بازم خبری از خواب نبود.

قسمت سختش اونجا بود که خیلی خسته بودم اما خوابم نمیومد.

در این بین یهو یادم افتاد که ای وای، قرار بوده امروز یه ریلز مهم واسه اینستاگرام حاضر کنم و تازه هزاره امروزم رو هم هنوز ننوشتم. سریع رفتم نشستم پشت لبتاب و همین که دکمه روشن رو زدم می‌دونی چی شد؟

بله! خوابم گرفت.

پ.ن:

می‌دونم پست امروز خیلی ساده و روزمره و لوس شده، ولی چالش بیست و پنجم باید ادامه پیدا کنه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *