به چی فکر میکنم؟ به یه عالمه حرف که نوشتنشون میتونه مثل یه گلوله توی سر خودم خالی بشه!
همیشه همین بوده، خودم رو شاید نه جلوی بقیه اما جلوی خودم تحقیر کردم و حتی همین الانم دارم اینکار رو انجام میدم. بزار صادق باشم؛ جلوی بقیه هم همینم. تعارف الکی، پا پس کشیدن الکی، بخشیدنای پشت سر هم، چشم بستن روی خیلی از انتظارات و خواستههای خودم. اینا اگه اسمش تحقیر نیست پس چیه؟ مهربونی؟ محبت؟ پشتکار؟ وفاداری؟ فداکاری؟
آره عزیز من! بیا خودمون رو گول نزنیم.
خب میدونی مرحله شناخت نقطه آتش رو انجام دادم اما نمیدونم چطوری باید به این چرخه خودتخریبی پایان بدم.
الان که دارم درمورد این مسئله صحبت میکنم، وضعیتم اینجوریه که انگار نیروهای خودی دروازههای شهر رو به روی دشمن فرضی باز کردن و بد جوری مشغول تمرین وطنفروشی و افشای اسرار سیاه توی مغزم هستن.
گلوله پشت گلوله! مدام از سمت خودم گلوله میخورم. مشقی و واقعی، به دست و به پا، ولی متاسفانه هیچکدوم مستقیم نمیان بشینن روی پیشونی و از وسط مغزم رد بشن تا شاید دست از فکر و خیال مداوم بردارم.
دوست دارم بیشتر درمورش بنویسم تا شاید این مشکل (حتی هنوز کامل مطمئن نیستم که مشکله) رو بهتر بشناسم اما هر دفعه از اینجا به بعد بیشتر نمیتونم پیش برم. نمیتونم یا نمیخوام؟ مگه مهمه؟
به هر حال هر دفعه که این بحث رو شروع میکنم، اونجایی استاپ میشه که میفهمم حتی الانم با بیان کردن این مسئله انگار دارم خودمو سرزنش میکنم و به خودم میگم که باید همین الان دست از اینکار بردارم و یه راه(شاید راه حل) دیگه پیدا کنم. ولی چه راهی؟
آره دوست دارم بیشتر راجع بهش صحبت کنم اما الان دلم اونقدری آشوب شده که فقط میخوام زودتر هزاره امشبم رو بنویسم و برم به هوس دست گرفتن ماژیکای رنگیم بپردازم.
پ.ن:
شش سالمه؟
نه!
خودم دوست دارم هفت ساله به نظر بیام.