دویدم و دویدم ولی سر کوهی نرسیدم

بزار یه کم راست بگیم.

به گمونم استقلال هیچ وقت مسئله‌ی من نبوده. البته نه اینکه مهم نباشه یا لزوم وجودش رو به عنوان یه هویت و شخصیت مستقل درک نکرده باشم اما از وقتی برگشتم یزد دارم به این فکر میکنم که اصفهان که بودم چی داشتم که احساس بهتری نسبت به خودم و زندگی و ساعت خواب و کار و درسم داشتم؟

میشه گفت تقریبا مطمئنا مسئله آزادی و استقلال اینجا برام چندان مطرح نیست. رفت و آمدم اینجا به همون منوال اصفهانه چون هیچوقت نیاز به اجازه گرفتن‌های افراطی توی خونه ما وجود نداشته و حالا که میتونم رانندگی کنم اوضاع از قبل راحت‌ترم شده. پوششم همونه، با آدم‌های دوست داشتنی و مورد اعتماد و علاقم اینجا بیشتر در ارتباطم و مهم‌تر از همه اینکه چون مشغول کار خاصی نیستم زمان آزاد و اوقات فراغت بیشتری دارم اما بازم زندگی یه جوریه. نمیخوام بگم حالم بده یا هرچی اما خب شاید بشه گفت مثل قبل خوشحال نیستم(منظورم از قبل مربوط به زمانی میشه که اصفهان بودم)

ولی چرا؟
سوال بدیه. خیلی هم سوال بدیه برای پرسیدن، اونم این موقع از شب که کلی کار برای انجام دادن و درس برای خوندن و نقشه برای کشیدن داری اما بزار چیزایی که توی مغزم میگذره رو بهت بگم. راستی من دارم با کی صحبت میکنم؟! مهم نیست!
بزار با این جمله شروع کنم که مطمئنم چیزی که الان دارم حس میکنم، مشکلِ من نیست؛ یعنی چیزی نیست که به دست خودم یا در نتیجه یه سری رفتارهای دوره‌ای در من به وجود اومده باشه و بیشتر از این دو مورد میتونه نتیجه بالانس نبودن توقعات و حتی سطح انرژی و سلامتی جسمیم باشه.( به نظر تو هم این جمله پر از تناقض بود نه؟)
اگه بخوام ساده‌تر بگم بعضی آدما نیاز دارن تا قطره آخر انرژیشون رو با کار و دوییدن و فکر کردن در طول روز از جونشون بکشن بیرون تا احساس رضایت داشته باشن. بعد حالا تازه جالبش کجاست؟! اینکه آخرشم نمیرسن تمام اون کارهایی که میخواستن رو انجام بدن و آخر شب به انجام دادن حداقل‌ها و اولویت‌های بایدی راضی میشن و دست از هلاک کردن خودشون میکشن، اما در نهایت یه چیزی مثل عذاب وجدان خواهند داشت که چرا نرسیدم فلان کتاب  رو بخونم یا برم ورزش کنم یا به مامانم سر بزنم یا هر چیز اینجوری دیگه.
نه! به نظرم این ربطی به کمال‌گرایی و اینا نداره، حتی میشه گفت بیشتر شبیه یه جود خودآزاریه. انگار یکی بخواد رو به دنیا که شامل خودش هم میشه با خشم و نهایت انرژی و طلبکارانه داد بزنه: ببینید! من دارم خودم رو هلاک میکنم(شاید برای شما) اما باز هم اینقدر بدبختم که نمیرسم کارایی که دوست دارم و میخوام رو انجام بدم!
به نظرت یعنی این آدم دنبال توجه و ترحمه؟ شاید و احتمالا هم ریشه روانشناسی این مدلِ «دویدم و دویدم ولی سر کوهی نرسیدم» به کمبود توجه در دوران کودکی برگرده که ما باهاش کاری نداریم، مگه ما روانشناسیم؟!
یه دلیل دیگه برای اون چرایی که چهار پنج خط بالاتر مطرح کردم، میتونه این باشه که شخصا وقتی داخل محیطی هستم که بیشتر از آشنا بودن، احساس غریبگی و تازگی میکنم با خودم میگم چه اشکالی داره تلاش کنم با آدما بیشتر ارتباط بگیرم؟ اینجا دیگه لازم نیست به عمق ارتباطی که با آدما میگیریم بیش از اندازه فکر کنیم و میتونیم بزنیم به دل چهار باغ و راه بریم و راه بریم و با کتابفروشا و کافه دارا و پیرمرد پیز زنا بگو بخند کنیم و بعدش هم با یه خداحافظی ساده از یه تجربه شیرین کوچیک جدا بشیم و سبک‌بال بریم سراغ الباقی روز و زندگیمون.
فکر کنم بشه گفت با اینکه این روزا دلم برای اصفهان و روزا و خاطرات شیرینِ گذراش تنگ میشه اما عدم وجود یا تلاش برای ایجاد دلبستگی، دلیلی بود که میتونستم از لحظاتم حتی وقتی به هم تنیده و سخت بودن لذت ببرم.
یه جور دیگه بخوام بگم اینجوری میشه که از درگیر ماجرا شدن لذت میبردم چون جدی نبود ولی حالا وقتی دارم با خانوادم زندگی میکنم و برای داشتن یه کار استخون دار و سخت آموزش میبینم، همه چیز خیلی عمیق‌تر از قبل به نظر میرسه و باید به خیلی از امور سرسختانه رسیدگی بشه.
حالا سوال اینجاست که آیا حقیقتا روش درستِ رو به رو شدن با این مرحله‌ی پرت شدن به یه مرحله بالاتر از جوونی، اینکه همه چیز رو جدی بگیری و سخت تلاش کنی و از این حرفا یا دقیقا برعکسش جوابه و باید شل کنی و آروم آروم بری جلو؟
اگه تعریف بزرگ شدن چیزی شبیه به این باشه باید بگم احساس میکنم کل دوران تحصیلم قبل از دانشگاه، من یه بزرگسالِ تمام عیار بودم. به سفت و سخت‌ترین حالت ممکن خودم رو نگه میداشتم. نه اینکه بگم  از عمد میخواستم ضعف هام رو نشون ندم و از این مغرور بازیاف حالا که برمیگردم و نگاه میکنم، میبینم که اون موقع‌ها واقعا به صورت ناخودآگاه برام مهم بود که خیلی خوب باشم؛ درحالی که وقتی وارد دانشگاه شدم فهمیدم زیباترین مرحله‌ی خیلی خوب بودن اینکه ناکامل بودن خودت رو کشف کنی.
اوخ اوخ! دیدی؟! یهو خیلی فلسفی و قشنگ حرف زدم.
به گمونم این یعنی دیگه دلیل آوردن برای یک چرای بی سر و ته بسه ولی همین الان یه چیز دیگه به ذهنم رسید. اینکه اتفاقات یهویی و آدم‌های غیر منتظره سر راه آدم قرار بگیرن هم میتونه یه عامل جالب برای ایجاد تحرک و پویایی بین یه عالمه کار روزمره باشه. البته درمورد من میشه گفت بیشتر دنبال اینجور موقعیت ها میگشتم تا باهاشون رو به رو بشم و خب برخلاف ذهن محتاطم ترسی از پیوستن این جست و جو یا گشت و گذار نداشتم. اینجا و الان و با این روتین زندگی کمتر پیش میاد چیزای یهویی و کشف و شهود برام اتفاق بیوفته.
همین دیگه…
تامام…
پ.ن:
ولی خودمونیم، احساس میکنم هیچکدوم از دلیل‌هایی که آوردم رو نمیشه با چرایی که مطرح کردم، به هم دیگه وصل کرد. شایدم چرا رو به صورت واضح مطرح نکردم.
اصلا چرا اینقدر از خب اخیرا استفاده میکنم توی متن‌هام و حتی کلامم؟
لئوناردو کوهن همیشه جوابه!
برای من آینده: روز سوم از دوره‌های اموزشی مهمانداری رو پشت سر گذاشتی و یاد گرفتی نباید بیش از اندازه حرف بزنی.

آنچه نگذشت…

دقیقا نمیدونم این جمله که «زمان یه چیز نسبیه» متعلق به تراوشات ذهنی انیشتین بود یا تسلا یا یه مغز متفکر دیگه اما به گمونم امروزه خیلی‌ها بهش معتقد باشن و با مدرن شدن زندگی‌ها و حبس شدن بخش عظیمی از دوران نفس کشیدنمون توی چهارچوب‌ تاریک مجازی‌جات، حالا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای درک مفهوم گذر زمان به یه چالش بزرگ (حداقل برای من بیست ساله) تبدیل شده.

دیر میگذره وقتی روزهای اولیه که عزیزی رو از دست دادی، صبح به شب نمیرسه وقتی منتظر پیام یه نفر نشسته باشی، آفتاب غروب نمیکنه وقتی با دهن روزه منتظر شنیدن صدای اذونی؛ اما وقتی چند روزِ اول از نبودن همون عزیز میگذره، همه چیز روی دور تند میوفته و مثل برق و باد میگذره تا بعد از گذشت یکی دو سال به خودت بیای و ببینی خیلی وقته که از اون اتفاق گذر کردی اما هنوز ازش فاصله نگرفتی و زیر یه لایه غبار، ته این گودال به ظاهر خالی، یه زخم سر باز هنوز برات باقی مونده.

شاید بپرسی اصلا هدفم از گفتن اینا چی بود؟ راستیتش نمیخواستم بحثم رو اینجوری شروع کنم. فقط میخواستم بگم چه زمان زود بگذره و چه دیر بگذره یه چیزایی از کل این فرآیند گذشتن و گذر کردن، برای همیشه درون زندگی ما باقی میمونه؛ نه لزوما یه آدم یا یه احساس و نه حتی یه خاطره، چون درک اینجور مفاهیم، بسته به ضعف ذهن انسان و تمایل اون به بهبود تصویر ذهنی مطابق با خواسته‌های خودآگاه و ناخودآگاهش، تغییرپذیر و متزلزله و این یعنی ده دوازده سال بعد نمیتونیم برای یادآوری مسیری که پشت سر گذاشتیم، به خیلی از این موارد استناد و اتکا کنیم.

میدونم دارم خیلی سخت حرف میزنم و به نظر خیلی عاقل اندر سفیه شدم اما خب همینه که هست!

اگه از این سوال بگذریم که چرا اصلا باید مسیری که پشت سر گذاشتیم رو بازبینی کنیم، میرسیم به یه سوال اساسی‌تر؛ حقیقتا از تمام این روزهایی که داره میگذره، چی باقی میمونه؟!

تغییر تنها واژه‌ایه که برای پاسخ به این سوال به نظرم میرسه، یه چیز کاملا بی ثبات اما موندگار (تناقض محوریِ شخصیت من نمرش صد از صده، کسی هم حق نداره بهش ایراد بگیره!) که میتونه مدرکی از حقیقی بودن گذر زمان و زندگی ما باشه. شاید عجیب به نظر بیاد اما خب در بلند مدت سنجیدن خودمون با معیار تغییراتی که داشتیم، کار چندان غیر منطقی به نظر نمیاد.

اینکه برمیگردی و میبینی چیزایی رو از دست دادی و یا چیزهایی رو به دست آوردی که تعریفِ تو، یا به عبارتی هویتِ امروز تو رو تحت تاثیر قرار دادن، ثابت میکنه که زمانی که گذشته نه تنها یه چیز فرضی و ساخته خیالات انسانی نبوده، بلکه حالا میشه برای نسبت بندی کردن زمان، معیاری داشته باشیم.

دیگه واقعا پیچیده شد نه؟! تو هم دوست نداری به ادامش گوش کنی؟ منم دوست ندارم ادامه چیزی که هنوز توی مغزم تکمیل نشده رو به زور جمله‌بندی کنم و برای انتقالش به تو تلاش بیهوده کنم. خب پس نظرت چیه یه کمی ملموس‌تر به آنچه گذشت چند ماه اخیر و آنچه نگذشت امروزم بپردازیم؟

اواخر آذر ماه سال 1401 هجری شمسی پام به یه فروشگاه بزرگ کتاب باز شد. سوره مهر اصفهان. یه فروشگاه اسلامی – انقلابی که حیاتش به سینمایی وابسته بود که زیر نظر حوزه هنری کار میکرد. فکر کنم با همین چنتا کلید واژه اصلی متوجه جو همچین فضایی شده باشید. البته که همه نوع آدمی داشتیم اونجا. قمار باز، بد اخلاق، خوش اخلاق، با تفکر سنتی، لاشی، بد دهن، بی اعصاب، آروم، مقرراتی، مذهبی، شیطون و خب نوبتی هم که بود نوبت اضافه شدن تیپ شخصیتی من به چنین فضای شلم شوربایی سر رسیده بود. تصور همخوان شدن آدم صفر و صدی مثل من با اون شرایط و جو و فضا تقریبا چیز دور از ذهنی بود اما خب من اونجا بودم و پذیرفته شده بودم تا کانال آپارات سوره مهر اصفهان رو راه بندازم.

آیا دیوونه‌ی کار کردن توی همچین کتابفروشی و فضایی بودم؟ قاعدتا نه! آیا به چندرقازش نیاز داشتم؟ تا حدودی. اما خب مهم‌ترین چیزی که باعث میشد با سماجت هرچه تمام‌تر در برابر خط‌مشی‌های چپ و راستیشون سر خم کنم، نیازم به کار کردن و پر کردن اوقات و مشغول نگه داشتن ذهنِ وراجم بود.

نمیتونستم گوشه خوابگاه بشینم و اجازه بدم برخی از دوستان از سر بیکاری بهم پیشنهاد دوستی و سر قرار رفتن و آغاز کردن روابط احساسی – بگایی، بدن. چی با خودشون فکر کردن؟! یه دخترم با الگوهای نازک و ناخونای کاشت و مژه‌های مصنوعی که از عهده پر کردن روزهای ملال آور دوره کارشناسی و دانشگاه بر نمیام؟! صد درصد برای اثبات اشتباه اونا سرکار نرفتم ولی لازم به ذکره که باید به خودم ثابت میکردم مثل قدیما سگ جونم و به قول مامان استخون فیل دارم. و اینطوری بود که یک فرآیند خودآزاری با یه طعم گس خرمالویی رو آغاز کردم. ( چی دارم میگم ناموصا؟! چه تشبیهی بود آخه این؟)

کارم رو شروع کردم. چالش اول زن بودنم بود. موهای چتریم، حد و حدود مغنعم، باز و بسته بودن جلوی مانتوم، صدام، شاید حتی مچ دستم و گردی صورتم. نه! چالش نبود. مشکل بود. زن بودنم، حرف زدنم، جلوی دوربین رفتنم. ازشون پرسیدم مشکل عدم رعایت حدود زن بودن توسط منه یا کلا….؟!
توی این چهار پنج ماه هیچوقت جواب مشخصی توی اون ساختمون برای این سوال پیدا نکردم و از همون اول تصمیم گرفتم بدون چک و چونه کنار بکشم چون در نهایت میدونستم اینجا جایی نبود که من بخوام بهش وابسته بمونم پس پرس و جوی زیادی اهمیتی نداشت.

این شد که از چهره، صدا و بدن آقای رضایی و کلماتی که مجازانه توسط ذهن و دست من نوشته میشد برای گرفتن ویدیو استفاده کردیم. ایراد زیاد بود اما نمیشد به کسی که به زور جلوی دوربین جمله‌های حفظ کردش رو تکرار میکنه، فشار آورد که توی کاری که دوستش نداری، عالی باش. اونم گیر افتاده بود. شاید مثل من. باید کمکش میکردم حتی اگه به قیمت نشون دادن اون روی سلیطه و پر سر و صدا و جنجال آفرین خودم بود. باید بهش ثابت میکردم هممون ناقصیم و هممون توی این سیستم گیر افتادیم و نیازی نیست تا تنهایی بترسه و استرس بکشه.

تلاش کردم تا با نشون دادن اشتباهات خودم و صمیمانه کردن لحنم اون حالت خشک و رسمی کلام و زبان بدنش رو بشکنم. نمیدونم تا چه حد موفق بودم اما به گمونم اولین ویدیو آپارات با آخرینش شامل یه سری تفاوت‌های ریز و موثره. ناگفته نمونه که چالش‌های کادربندی و فیلم برداری و ادیت برای خود من هم رشد شیرینی رو به ارمغان آورد و به نسبت انرژی که برای این بخش از کار میگذاشتم، نتایج خوبی به دست اومد.

بُعدِ بعدی که قسمت عظیمی از توجه من رو در این دوران به خودش جلب کرد تلاش مزبورانه برای برقراری ارتباط با همکارام بود. یه گروه آدمی که تایم نسبتا طولانی رو باهم دیگه کار کرده بودن و حلقه‌های دوستی و ارتباطشون رو بسته بودن. نه اینکه آدم‌های متعصب و خشکی باشن و در پذیرفتن من به عنوان یه عضو جدید امتناع به خرج بدن اما خب از کجا باید شروع میکردم؟ کیک و چای؟ انتخاب خوبیه!

زمان برد تا بفهمم چطوری با همکارای سیبیل مدارم کنار بیام و حرف بزنم و بفهممشون و با شوخی‌های خرکیشون کنار بیام اما حداقلش اینکه الان میدونم این یه فکت غیرقابل انکاره که مردا حقیقتا یه مشت بچن که نباید باهاشون مثل بچه‌ها رفتار کرد وگرنه به زننده‌ترین حالت ممکن باهات رفتار میکنن. بگذریم از این حقیقت که من به جز شیوه لیلی گونه (مامان طور) مدل ارتباطی دیگه‌ای رو نمیشناختم و عمده رفتارهام محافظتی بود. خلاصه که دنیای همکاری با آقایون پر از تناقضات خنده داره و از این جهت با ابراز کمال تاسف باید بگم که با همکارای آقا بیشتر از خانوم به آدم خوش میگذره هرچند به زمان بیشتری برای اعتمادسازی و درست کردن یه جو سالم نیاز باشه.

آیا نیازه دونه دونه همکارام توی این مدت رو بهتون معرفی کنم؟ قاعدتا نه! حتی همون حرف زدن درمورد رضایی هم به نظرم برای شما کسالت آور به حساب میاد. به این ترتیب شاید جالب باشه که بریم سراغ اتفاقات خاصی که توی سوره برام افتاد. آیا تعریف کردنش برام راحته؟ نه! اگه بگم دوست ندارم راجع بهشون زیاد حرف بزنم دروغ نگفتم چون من یه بار تجربشون کردم و دوباره تعریف کردنشون برای شخص من کسالت باره؛ اما بزار شروع کنیم ببینیم چی پیش میاد.

شاید با خودتون بگید اینکه به ظاهر و صدام و رفتارهام گیر میدادن حتما خیلی برام فشار آور و سخت بوده اما حقیقتا باید بگم چون قبلا توی همچین حال و هوای مذهبی و خشکی زیسته بودم و یه عضو هیجانی از این اتمسفر انقلابی بودم، تمامی حساسیت‌هاشون رو درک میکردم و به عنوان قانون محل کار بهش احترام میگذاشتم و هر بار هشداری بهم میدادن تلاش میکردم با رعایت کردنش از بروز مشکل برای اونها جلوگیری کنم چون بالاخره آقا بالاسری‌های ما هم یه آقا بالاسری‌هایی داشتن.

اولین حس منفی که توی مدت کار کردنم برای سوره به سراغم اومد شب یلدا بود که خب البته بیشتر یه مسئله خوابگاهی بود. سرکار همه داشتن راجع به برنامه‌هاشون حرف میزدن و اینکه برای یلدا قراره برن پیش خانواده‌هاشون و اینا و من؟! قرار بود فقط برم سر کلاس و برگردم خوابگاه و درگیر یه دعوای نامحسوس با هم اتاقی‌هام بشم. نمیدونم منصفانه بود یا نه اما خب اتفاقی بود که افتاد و حالم رو گرفت. متاسف بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا از سر دلتنگی از خوابگاه زدم بیرونم و نموندم تا حلوای کدو درست کنم برای سفره شب یلدامون. بله! خیلی مسخرست! خیلی خیلی خیلی زیاد مسخرست! حالا که دوباره بهش فکر میکنم حقم نبود درحالی که میدیدم یه عالمه آدم میرن پیش خانواده‌هاشون و هیچ کسی هم منو دعوت نکرده و دلم داره از دلتنگی میپوسه، آدم‌های حسابگر دورم بشینن صبح بعد از یلدا برام خط و نشون بکشن. اره! دارم غیر منطقی به کل این قضیه نگاه میکنم اما خب یادآوریش تا حدودی ناراحتم کرده. مگه چقدر سخته خودمون رو جای آدمای دیگه بگذاریم؟!

ولش کن! بیا به قضیه سکوت و جدا کردن خورد و خوراک و حساب و کتابم با هم اتاقی‌هام بعد از اتفاق یلدا نپردازیم چون کلی چیز دیگه برای تعریف کردن و عصبانی شدن وجود داره. مثلا اون سری که نزدیک بود سر قضیه ویدیو گرفتن رضایی باهام چپ بیوفته اما برای اولین بار مثل یک انسان با تدبیر به جای سکوت مظلومانه و بی‌منطقی که معمولا در این جور مواقع در پیش میگرفتم، نشستم و همه چیز رو براش شکافتم. شاید چون داشتم تلاش میکردم بهش کمک کنم نمیتونستم بی‌تفاوت از سوتفاهمی که داشت براش پیش میومد بگذرم و به نظرم این برای خودم به عنوان آدمی که همیشه سکوت و بی تفاوتی رو در پیش میگرفت، قدم بزرگی بود.

اتفاق مور مور کننده بعدی که یادم میاد مربوط به جشنواره فیلم فجره. شب اول جشنواره بود و کلی بهم سفارش کرده بودن آروم و متین و با لباس موقر و اینا برم سوره. ما هم طبق معمول رعایت احوالات رو کردیم و رفتیم اما چشمتون روز بد نبینه که رییس حوزه هنری انقلاب اسلامی اصفهان با اکیپ گند دماغ‌تر از خودش بلند شده بودن اومده بودن بازدید. یکی نبود بهشون بگه آخه لاکردارها شما روز روزش کارتون رو انجام نمیدید بعد شب اومدید جشنواره فیلم فجر چه اظهار نظری بکنید آخه؟ و اما اشتباه من یک صدای بلند ستاره‌وش بود که از ته حنجرم بلند شد وقتی داشتم به ماهان که چایی گذاشته بود با ذوق هرچه تمام‌تر و منتهی درجه لهجه یزدی میگفتم آفرین پوسر خششششش!

بله تصور چرخیدن یک گردان سرِ ریشو با شکمای پیش افتاده واقعا ترسناکه اما میخوام تا یه کمی باهام همزاد پنداری کنید تا شاید در درد خاطره‌ی نگاه‌های کثافتشون و ذوب شدن و در زمین فرو رفتن و بعد خشمگین شدن و سرزنش شدن پی در پی و احساس عذاب وجدان و شکوفایی نفرت نسبت به حوزه هنری، اندکی بتونید باهام شریک بشید.

سلیمانی، رضایی، از بالا و پایین و کافه و سینما و هزار جهت و نفر به من توپیدن که این چه کاری بود که کردی! درست سرزنشم میکردن چون اشتباه کرده بودم اما من کجای کف دستم رو بو کرده بودم این عوضیا مال حوزه هنری هستن؟ اصلا اگه مال حوزه هنری نبودن اینقدر بد به من ری اکشن نشون میدادن بچه‌ها؟ اصلا اگه خودشون توی همچین وضعیتی قرار میگرفتن (با توجه به پسر بودن و هیجانی بودنشون و اینکه رفتارهای فوتبالیشون رو دیده بودم، دارم این احتمال رو مطرح میکنم) چقدر سرخورده میشدن؟ آیا به خاطر مرد بودنشون با خنده رفع و رجوع میشد این شرایط خفت بار یا نه نمیتونستن از سرزنش شدن توسط یکی مثل من سر بلند کنن؟

نمیدونم! واقعا نمیدونم اون شب چرا اینطوری شد اما اون شب و فرداش تا وقتی که با غفرانی صحبت کردم و فهمیدم چندان مسئله بزرگی نبوده استرس زیادی کشیدم و کلی خودم رو سرزنش کردم و حس بدی نسبت به خودم و رفتارهای هیجانی ( شاید ناشی از سندروم پیش از پریود) داشتم.

و اما غفرانی… آدم عجیبی بود… کلی حرف راجع بهش دارم و البته کلی ماجرای دیگه از سوره باقی مونده که دوست دارم یه روزی با جزئیات بیشتر براتون بنویسمشون. به گمونم برای امشب تا همینجا از گندکاری‌هام حرف زدن بسه. فردا باید برم سراغ طب کار و اینا و البته که یه کمی هم مریض احوالم. نباید یادم بره آب نمکم رو غرغره کنم و تازه قصد دارم یکی دو قسمت هم کیمیای ارواح ببینم.

تا بعد….

می‌بینی؟!

آدم آدم آدم، آدمای جدید. این خلاصه‌ی دو ماه گذشته‌ی زندگی منه. تقریبا میشه گفت از وقتی داخل سوره مهر اصفهان مشغول به کار شدم مدل زندگیم خیلی تفاوت پیدا کرده. از دانشگاه به خوابگاه از خوابگاه به سوره و از سوره به خوابگاه. نمی‌دونم میشه بهش گفت یه زندگی ماشینی یا نه اما خب وقتی ستاره باشی یعنی از ریزترین تغییرات جوی و رنگی توی مسیر خوابگاه به مترو و مترو به سوره میتونی برای خودت یه داستان بسازی و ساعت ها بهش فکر کنی.

با این وجود میشه گفت خوشبختانه چهره‌های جدیدی که هر روز میبینم میتونن کلی سرگرمم کنن.تفسیر رفتار و ادا و اطوار جوجه زوج‌هایی که روز ولنتاین میان سینما و می‌خوان برای همدیگه کادو بخرن، حرف زدن با مامانای کلافه‌ای که دست پسربچه های شیطونشون رو محکم گرفتن یا به دختراشون میگن که به برچسب ها و چیزای شکستنی دست نزنن، چایی گذاشتن و تلاش برای نشنیدن خیلی از حرفا و ندیدن خیلی از رفتارها چون خیلی از اتفاقاتی که میوفته، تقصیر کسایی که با ما بد رفتاری میکنن، نیست. شیطنت کردن، پشیمون شدن، عذرخواهی کردن، حس بد گرفتن و در نهایت پیدا کردن یا پیدا شدن یه سری دوست که فکر نمی‌کردی بتونی باهاشون دوست بشی.

می‌بینی؟! توی این زمان کوتاه چقدر احساسات و تجربه‌های متفاوتی به سراغم اومدن. گمون کنم این دقیقا مزیت آدم بودنه. تغییر پذیر بودن شرایط و ذهنیت آدما یه مزیت که چه عرض کنم یه ضرورته برای زندگی کردن. با این تعریف آیا این ضرورت می‌تونه به دلیل زیستن هم تبدیل بشه ؟

نمی‌دونم! بیا دیگه زیاد فلسفیش نکنیم. فعلا به اندازه‌ای حوصله ندارم که به هدف خلقت و علت ادامه دادن این زندگی رنجور انسانی فکر کنم. دوست دارم بین اینهمه رفتن و اومدن و تفسیر کردن و تلاش کردن برای ارتباط بهتر با آدما، یه کمی به مغزم استراحت بدم و به چیزای ساده فکر کنم. به روزمرگی‌ها، به دوستی‌ها، به خانواده، به رقص و آواز های مضحک و مستهجن، به چیزایی که نزدیکشون میشم اما بهشون دست نمی‌زنم. 

چیزایی که نزدیکشون میشم اما بهشون دست نمی‌زنم! عجیب شد. واقعا جمله عجیبی شد. از اون جمله‌ها که یه درصد قابل توجهی از فلسفه فعلی زندگی و رفتارهای اجتماعیم رو توضیح میده. به نظرت این جمله از کجا اومد؟ شاید از اونجایی که وقتی بچه های خوابگاه سفره پهن میکنن، من فقط مزه میخورم یا از اونجایی که با آدما تا جایی جهت آشنایی جلو میرم که باهاشون احساس صمیمیت میکنم اما آخر شب وقتی خودمو از نردبون طبقه دوم تخت سمت چپ اتاق ۱۰۲ خوابگاه کوثر بالا میکشم و میون یه عالمه رخت و لباس و کاغذ و قلم یه جایی برای مچاله شدن و فکر کردن و در نهایت بیهوش شدن پیدا میکنم، اونا رو دوست خودم نمی‌دونم. نه اینکه قضیه سر اعتماد داشتن یا نداشتن باشه، فقط نمیتونم یا شاید ناخودآگاهانه نمیخوام درون چیزهایی که برام دوست داشتنی و مطلوبن غرق بشم. اصلا غرق شدن یعنی چی؟ چرا باهاش مخالفم؟ آیا واقعا باهاش مخالفم یا فقط از ترس دارم عقب میکشم و براش دلیل میتراشم؟ مگه زندگی چیزی به جز غرق شدن توی ظرف زمان و انتخاب‌های متعدد و پیوسته‌ی ماست؟

نمی‌دونم چرا دارم اینو اینجا مینویسم اما چون همین الان یهو به ذهنم رسید به نظرم لازمه تا همینجا بزارمش که بمونه:

تولد یعنی از هیچ به چیزی بدل شدن و زندگی یعنی از چیزی به چیز دیگر تغییر کردن تا دم مرگ و مرگ یعنی انتقال هر چیز که توانسته‌ باشی ردای زیستن به تنش بپوشانی، چه در ذهن چه در روح و چه در هر کدام از هزاران بعدی که در هر لحظه و اکنون جسم تو را به اشتراک گرفته‌ و پرورانده‌اند.

هی! میبینی؟ حتی نمیتونم مثل قدیم خیلی ساده از روزمرگی‌ها و نق و ناله‌های معمولیم حرف بزنم. این بده اما خب چیکارش کنم؟

دلم میخواد از ترم گذشته، مقدس، اسطوره شناسی، باستان شناسی، رامشت، اون پیرمردی که سه روز پیش با بچه های زمین پویان اومد کتابفروشی یا اون آقای پیری که خوره علوم ادیان بود، از روناک و بابا و زن دایی، از امتحانات و نمره ها، کار و غفرانی و بچه های سوره، آقای کتابفروش و ماجرای دیدن هم چراغش توی دانشگاه، یا اتفاقات یاس دو و زیرگذر و اتاق ۹۶ و چتری زدن موهام حرف بزنم اما می‌بینی که موضوع زیاده و ساعت از یازده گذشته.

اگه بگم می‌خوام برم بخوابم دروغ گفتم ولی نوتیف‌های هوس انگیز تلگرام بعد از مدت مدیدی قطع بودن انواع و اقسام پروکسی، حالا دارن با سرعت بالای صفحه نوتم خودنمایی میکنن. میرم که به فضای غیر عمیق مجازی بپردازم.

فعلا خداحافظ تا یه شب دیگه که سر فصل ماجراها توی کاسه سرم جا نشن…

بهش چی میگن؟

میدونی بدیش کجاست؟

اینکه هرچی حرف میزنم ذهنم خالی نمیشه

هرچی می‌رقصم شاد نمیشم

هر بار که قهقهه می‌زنم انگار زخم دلم بیشتر و بیشتر دهن باز می‌کنه و هرچی به آخر شب نزدیک میشم، قطره قطره به خون گریه کردن میوفته

کم کم دارم شک میکنم که آیا میشه حالم مثل قبل بشه؟

اصلا مگه قبلا حالم چه جوری بود؟ خوب بود یا بد؟ قبلا هم این حس و حال بهم دست داده یا نه؟ بهتر شدم یا بدتر؟

بهش چی میگن؟

تنهایی؟

افسردگی؟

احساس غربت؟

دیگه از اینکه بگم نمی‌دونم، حالم به هم میخوره

کاش میدونستم

کاش یکی میدونست

گاهی وقتی آدما رو بغل میکنم حالم بهتر میشه

یا وقتی بچه‌های کوچولو بهم لبخند میزنن

مشکل این نیست که احساس زنده بودن نمیکنم، مشکل اینه شاید هنوز شیوه زیستن خودمو پیدا نکردم

فعلا باید بخوابم

فردا ساعت چهار امتحان دارم و هنوز هیچی نخوندم

کاش امروز یه دوست قدیمی یهو خیلی اتفاقی و همینجوری بهم زنگ میزد و ازم احوال می‌پرسید و خاطرات روزهای قبل‌تر از امروز رو یادآوری میکرد، شاید اینجوری یادم میومد یا یادم میداد چه جوری بودم یا چه جوری باید بشم…