دوباره و دوباره و دوباره

پاهام خستست. مامان میگه کاش دانشگاهت یزد بود. نرگس از سر بیش از حد شور بودنش داد میزنه نه و بعد ساکت میشه. یعنی رفت و آمد من اینقدر برای مامان سخته؟ دلش تنگ میشه یا بار و بنه جمع کردن برای دوتا دختر دانشجوی شهر دیگه سختشه؟

گاهی دلم میسوزه. گاهی عصبانی میشم. گاهی برام تفاوتی نمیکنه که چی میگه. فقط یه سوال گاهی من رو درمورد تصمیم درس خوندن توی یه شهر دیگه مردد میکنه و اون اینکه من دقیقا رفتم اونجا که چیکار کنم؟

مستقل بشم! البته خب دو سال از برنامه مستقل شدن که مجازی پیش رفت.

یه دو ماه مستقل شدی دیگه، بس نبود؟

نه خب، مستقل به معنای ایجاد یه روتین برای زندگی بدون اتکا به خانواده و من قاعدتا هنوز به اون درجه نرسیدم.

و فکر میکنی با دو تومن قسط ماهانه لبتاب و نونزده واحد درس مزخرف و یه کار احتمالی سطح پایین زیر دست اصفهانی‌های بد قلق، میتونی به اون سطح برسی؟

بالاخره همه چیز از یه جایی شروع میشه.

مطمئنی میخوای از اینجا شروع بشه؟

ببین! تو دیگه تا الان باید حالیت شده باشه که مهم شروع کردنه نه اینکه از کجا شروع میکنی. من باید برم جلو. چهارتا چک بخورم و دوتا بزنم. بعد میفهمم نقطه شروع بعدیم رو چطور عاقلانه‌تر انتخاب کنم.

این لحن و این جمله یعنی شکست و پشیمونی رو پذیرفتی. تو فقط دنبال نقطه‌های شروعی! دوباره و دوباره و دوباره از اول شروع کردن اذیتت نمیکنه؟

چیزی که اذیتم میکنه اینکه بین دوباره و دوباره و دوباره شروع کردن، صدای یه عوضی مثل تو من رو به شک بندازه که آیا دارم کار درست رو انجام میدم یا نه!

یعنی میگی ساکت بشم؟

ممنون که درک میکنی.

خواهش میکنم کار من همینه.

لطفا برو بخواب!

به نظرت آدما با کنارت بودن احساس بهتری پیدا میکنن؟

اکثرشون؟

خب اکثریت مهمه اما مخاطب بعضی از سوال‌ها می‌تونه به گروه خاص‌تری نسبت به اکثریت اشاره کنه.

میفهمم منظورت چیه.

خبر داری احساسشون چطوریه؟

نه زیاد.

هیچوقت اهمیت دادی که بفهمی؟

یه زمانی اهمیت میدادم. خیلی زیاد.

چی شد؟

هیچی. چیز خاصی دستگیرم نشد.

چرا؟

خودت بهتر میدونی؛ احساس واقعی خیلی از آدم‌ها رو نمیشه از روی ظاهر و حدس و گمان‌های شهودی درک کرد. خیلی از وقتا بهتره قبل از هر سوء تفاهمی دست از فکر و خیال برداری.

پس…

پس هیچی! لطفا برو بخواب.

دکمه انتشار

کم آوردی؟

نه بابا دارم مینویسم دیگه.

میخوای یه استراحت به خودت بدی؟ تا همینجا هم خوب کار کردی.

نه. ممنون. بخوام واقع‌بین باشم هر سری سر یه همچین جایی متوقف شدم و دیگه ادامه ندادم.

حق داشتی.

حق داشتم؟ چی میگی؟ مگه دارم برای کسی کار می‌کنم که بحث حق و حقوق باشه. دارم تلاش میکنم راهی رو دنبال کنم که یه کمی ورژنم رو ببره بالاتر.

آفرین تصمیم خوبیه اما تو امروز پریودی. دو روزه از انواع و اقسام دردها بهره بردی. بهتر نیست یه امشبو بیخیال بشی؟

نه! همین که نتونستم یه فکری بابت پست امشب کتابفروشی انجام بدم به اندازه کافی اعصابم رو بهم میریزه.

خب اون که تقصیر محیا بود.

بس کن ستاره! تو هم توی این بی‌برنامگی‌ها مقصری. اگه مثل قضیه هر شب پست گذاشتن خیلی یک کلمه‌ای و لجوجانه درخواست خودت رو تکرار می‌کردی مطمئنا امشب یه پست خوب داشتی.

من بس می‌کنم اما تو ای خانم لجوج، هنوز برای امشب پستی ننوشتی.

پس دو ساعته دارم چه غلطی می‌کنم؟

یه فاکتور کلی از حرفایی که نوشتی بگیریم، نود درصدش جزئیات به درد نخوری بوده که در طول روز رفتن روی اعصابت.

خوبه! همینا رو منتشر می‌کنم.

نه! تو همچین کاری نمی‌کنی…

تادا! دیر گفتی همین الان دکمه انتشار رو زدم.

سناریوسازی افراطی

داشتم به اون ایده آرایش کردن و معرفی کتاب همزمان فکر می‌کردم، تقریبا مثل کاری که شیما کارتوزیان میکنه منتها به جای چرت و پرت کتاب معرفی می‌کنم. البته خب گرفتن همچین تصمیمی به فاکتورهای مختلفی بستگی داره، مثلا اگه یه کار توی یه عمده فروشی یا خرده فروشی لوازم آرایشی پیدا کنم به نظرم بشه کلی ایده جدید داد واسه تولید محتوا.

می‌بینی چقدر دارم توی سرم سناریو‌های مختلف و عجق و وجق می‌چینم؟

به نظرت کی از این کار دست برمیدارم؟

از چی؟

از این کار که درمورد شرایطی که باید توش قرار بگیرم تا ببینم چی میشه، فکر زیادی نکنم.

جملت سنگین بود. نمی‌دونم چی بگم یا چطوری تحلیلش کنم.

موافقم. بیا این بحث رو ادامه ندیم. فقط یه سوال نهایی…

نه! انگار حالا حالا‌ها نمی‌تونی دست از سر این کار برداری. سوالت چیه؟

به نظرت سناریوسازی زیادی کار اشتباهیه؟

افراط توی هر کاری بده!

خب منظورم دقیقا همینه. توی سناریوسازی هم افراطی بودن بده؟ یعنی می‌دونم که بده اما چقدر بده؟

ببخشید مترم رو نیاوردم که بتونم اندازه دقیق بهت بدم!

باشه. برو بخواب. فهمیدم اعصاب نداری.