تک لایه

خیلی سخته با اون قسمتی از خودت خداحافظی کنی که بیشتر از همه دوسش داشتی.

فکر می‌کنی آدما چند لاین؟

هرچنتا که حدس تو باشه.

حدس من یه لایست. یه لایه خیلی نازک.

چرا اینو میگی؟

چون دارم از پشت همون یه لایه‌‌ی نازک اشکاتو میبینم.

اما این فقط منم.

این روزا همه ما همینیم. یه لایه نازک که پشتش اشک جمع شده.

اما تو برای من خیلی بیشتری.

به نظرت لایه‌های بیشتری دارم؟

نه. تو یه قطره یا دو قطره اشک نیستی. به نظر من خیلی بیشتری شبیه یه دریایی.

نمی‌دونم این یه تعریفه یا صرفا محض دلداری داری اینو میگی.

برای من این یه تعریفه. آدما دم غروبا با اینکه حال و هوا دلگیره اما لب ساحل میشینن و به دریا نگاه میکنن بلکه آب دریا تلخی اشکاشون رو بشوره و ببره. کنار تو نشستن همیشه همچین حسی به آدم میده.

شستن و بخشیدن کار بارونه. دریا فقط غما رو توی دل خودش نگه میداره شایدم ورشون میداره می‌بره به یه ساحل دیگه اون ور دنیا میندازتشون توی دامن کسی که قبل از طلوع آفتاب پنهونی از خونه زده بیرون و نشسته لب ساحل و تنهایی داره گریه می‌کنه.

اگه اینجوریه دیگه نمیخوام دریای من باشی.

این تصمیم من نیست. قطره‌های پشت چشمم بی‌اختیار موج ور میدارن و دریا میشن.

متاسفم.

نباش. حتی چیزی برای تاسف وجود نداره.

 

بهش چی میگن؟

میدونی بدیش کجاست؟

اینکه هرچی حرف میزنم ذهنم خالی نمیشه

هرچی می‌رقصم شاد نمیشم

هر بار که قهقهه می‌زنم انگار زخم دلم بیشتر و بیشتر دهن باز می‌کنه و هرچی به آخر شب نزدیک میشم، قطره قطره به خون گریه کردن میوفته

کم کم دارم شک میکنم که آیا میشه حالم مثل قبل بشه؟

اصلا مگه قبلا حالم چه جوری بود؟ خوب بود یا بد؟ قبلا هم این حس و حال بهم دست داده یا نه؟ بهتر شدم یا بدتر؟

بهش چی میگن؟

تنهایی؟

افسردگی؟

احساس غربت؟

دیگه از اینکه بگم نمی‌دونم، حالم به هم میخوره

کاش میدونستم

کاش یکی میدونست

گاهی وقتی آدما رو بغل میکنم حالم بهتر میشه

یا وقتی بچه‌های کوچولو بهم لبخند میزنن

مشکل این نیست که احساس زنده بودن نمیکنم، مشکل اینه شاید هنوز شیوه زیستن خودمو پیدا نکردم

فعلا باید بخوابم

فردا ساعت چهار امتحان دارم و هنوز هیچی نخوندم

کاش امروز یه دوست قدیمی یهو خیلی اتفاقی و همینجوری بهم زنگ میزد و ازم احوال می‌پرسید و خاطرات روزهای قبل‌تر از امروز رو یادآوری میکرد، شاید اینجوری یادم میومد یا یادم میداد چه جوری بودم یا چه جوری باید بشم…

 

 

رنجیده

آتشی که از گریبانم بالا می‌رود به قطرات سردی از اشک بدل شده و شیشه‌ای‌ترین حقیقت وجودم را به جریان می‌اندازد. موجودی ظریف که اساراتِ جان‌بخشی را، هر روزه در این جسم رنجیده‌ تاب می‌آورد.

ستاره

شانزدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی

هرگز

انگار به گلوم چسب دوقلو زده باشن.

انگار توی چشمام آب پیاز ریخته باشن.

انگار یکی به زور تا صبح بیدار نگهم داشته باشه.

خسته شدم از اینکه مثل یه آدم به درد نخور از یه نیاز به نیاز دیگه پرت میشم.

کاش هرگز اشرف مخلوقات نمیشدم.

ستاره

پانزدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی

ریه

نور به ریه‌ها می‌رسد و جوانه‌ها از دل به سطوح می‌آیند و رگی پیچ در پیچ به گل‌های سرخ گریبانم بوسه میزند. از چندمین بهار بپرسم که کدام شکوفه‌ی روز است که اگر بشکافد تو را در میانه‌ی آغوشم خواهم یافت و در انتهای کدامین جاده جانت را به پیوند عطر یاس و نسترن‌های محجوب باغچه رسانده‌ای که هوای تنفسم لبالب از لطافتت لبریز است؟

ستاره

چهاردهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی

نوزاد

دوست دارم اون نوزاد یه روزه‌ای باشم که بعد از یه سفر سخت و دردناک، پاش بالاخره رسیده به زمین و برای یکی دو ماه آینده توی یه جای نرم و گرم، بیست و چهار ساعت روز رو میتونه با خیال راحت تخت بگیره بخوابه…

ستاره

سیزدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی

ستاره یعنی چه؟

بگو به آیین مهر بسوزاند این دل را، که ستاره‌ای سرگردان در میان کهکشان احتمالاتم. تراویدن نور را خوب بلدم اما، همواره اسیر سیاهی آسمانم. به اقمار کوچک و بزرگ نور می‌بخشم ولی، در آفریدن سایه‌ی عشق ناتوانم.

آری! سرشت من این است، ستاره‌ی شبم و مدام می‌سوزم از اینکه همنشین کرات خاکی سوت و کورم. این نفس نیز تفاوتی ندارد با نفس قبلی و قبل از آن، چراکه محبوب نمی‌داند راز این همیشه برافروخته بودن را. حال اما بگذار قصه‌ای بگویم از صندوقچه‌ی خاکی قبل‌ها:

در زمانه‌ی سرد پیش از عشق، در مدار خالی آرزو‌ها، که دست هیچ فرشته‌ای به گشودن لبخند آدمی باز نمیشد، جادوگر پیری از شهر دل، دستانم را به دعا بسته و تنم را به تنهایی فروخته بود. باطل السحری در کار نبود اما فصل روییدن جوانه‌ها سر رسید و انقلاب شد و هر انعکاسی از محبت نغمه‌ساز شد. من اما در آن کنج خلوت خانه که پای هیچ روزنه‌ای به آن نمی‌رسید و صبح هیچ روزی در آن طلوع نمی‌کرد، در تخت خواب نم کشیده از اشکم، سال‌ها بود که تنم را به تنهایی باخته بودم.

آن روز در آن ساعت سعد به جان نشستن جوانه‌ها، به صدای شکسته شدن دیوارها از پشت دیوارها گوش می‌دادم.

 

ستاره

دوازدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی

سیکل خوشبختی

خوشبختی برای بعضی‌ها یعنی همین لحظه حال، برای بعضی‌ها چیزیه که دو روز بعد قراره اتفاق بیوفته و برای بعضی‌های دیگه چیزیه که دو سال بعد و زمانی که اصلا انتظارش رو ندارن، سر میرسه.

من نمی‌دونم خوشبختی دقیقا چه شکلیه و آیا برای من اتفاق افتاده یا نه اما می‌دونم انتظار و یا جست و جو برای خوشبختی لحظه‌های زندگی آدما رو معنادار و زیبا‌تر می‌کنه.

پرستو

کسی داخل گوشم سوت میکشد بازی تمام شده یا شروع؟ این آرامش متعلق به پس از طوفان است یا پیش از آن؟ آیا کسی روزنامه‌ی امروز را خوانده؟ می‌گویند همین هفته پرستوها کوچ می‌کنند تا به سرزمینشان برگردند. آیا کسی از پرستوی شادی خبر دارد؟ چند سالی است که به سرزمین استخوانی میان سینه‌ام باز نگذشته است….