آدم آدم آدم، آدمای جدید. این خلاصهی دو ماه گذشتهی زندگی منه. تقریبا میشه گفت از وقتی داخل سوره مهر اصفهان مشغول به کار شدم مدل زندگیم خیلی تفاوت پیدا کرده. از دانشگاه به خوابگاه از خوابگاه به سوره و از سوره به خوابگاه. نمیدونم میشه بهش گفت یه زندگی ماشینی یا نه اما خب وقتی ستاره باشی یعنی از ریزترین تغییرات جوی و رنگی توی مسیر خوابگاه به مترو و مترو به سوره میتونی برای خودت یه داستان بسازی و ساعت ها بهش فکر کنی.
با این وجود میشه گفت خوشبختانه چهرههای جدیدی که هر روز میبینم میتونن کلی سرگرمم کنن.تفسیر رفتار و ادا و اطوار جوجه زوجهایی که روز ولنتاین میان سینما و میخوان برای همدیگه کادو بخرن، حرف زدن با مامانای کلافهای که دست پسربچه های شیطونشون رو محکم گرفتن یا به دختراشون میگن که به برچسب ها و چیزای شکستنی دست نزنن، چایی گذاشتن و تلاش برای نشنیدن خیلی از حرفا و ندیدن خیلی از رفتارها چون خیلی از اتفاقاتی که میوفته، تقصیر کسایی که با ما بد رفتاری میکنن، نیست. شیطنت کردن، پشیمون شدن، عذرخواهی کردن، حس بد گرفتن و در نهایت پیدا کردن یا پیدا شدن یه سری دوست که فکر نمیکردی بتونی باهاشون دوست بشی.
میبینی؟! توی این زمان کوتاه چقدر احساسات و تجربههای متفاوتی به سراغم اومدن. گمون کنم این دقیقا مزیت آدم بودنه. تغییر پذیر بودن شرایط و ذهنیت آدما یه مزیت که چه عرض کنم یه ضرورته برای زندگی کردن. با این تعریف آیا این ضرورت میتونه به دلیل زیستن هم تبدیل بشه ؟
نمیدونم! بیا دیگه زیاد فلسفیش نکنیم. فعلا به اندازهای حوصله ندارم که به هدف خلقت و علت ادامه دادن این زندگی رنجور انسانی فکر کنم. دوست دارم بین اینهمه رفتن و اومدن و تفسیر کردن و تلاش کردن برای ارتباط بهتر با آدما، یه کمی به مغزم استراحت بدم و به چیزای ساده فکر کنم. به روزمرگیها، به دوستیها، به خانواده، به رقص و آواز های مضحک و مستهجن، به چیزایی که نزدیکشون میشم اما بهشون دست نمیزنم.
چیزایی که نزدیکشون میشم اما بهشون دست نمیزنم! عجیب شد. واقعا جمله عجیبی شد. از اون جملهها که یه درصد قابل توجهی از فلسفه فعلی زندگی و رفتارهای اجتماعیم رو توضیح میده. به نظرت این جمله از کجا اومد؟ شاید از اونجایی که وقتی بچه های خوابگاه سفره پهن میکنن، من فقط مزه میخورم یا از اونجایی که با آدما تا جایی جهت آشنایی جلو میرم که باهاشون احساس صمیمیت میکنم اما آخر شب وقتی خودمو از نردبون طبقه دوم تخت سمت چپ اتاق ۱۰۲ خوابگاه کوثر بالا میکشم و میون یه عالمه رخت و لباس و کاغذ و قلم یه جایی برای مچاله شدن و فکر کردن و در نهایت بیهوش شدن پیدا میکنم، اونا رو دوست خودم نمیدونم. نه اینکه قضیه سر اعتماد داشتن یا نداشتن باشه، فقط نمیتونم یا شاید ناخودآگاهانه نمیخوام درون چیزهایی که برام دوست داشتنی و مطلوبن غرق بشم. اصلا غرق شدن یعنی چی؟ چرا باهاش مخالفم؟ آیا واقعا باهاش مخالفم یا فقط از ترس دارم عقب میکشم و براش دلیل میتراشم؟ مگه زندگی چیزی به جز غرق شدن توی ظرف زمان و انتخابهای متعدد و پیوستهی ماست؟
نمیدونم چرا دارم اینو اینجا مینویسم اما چون همین الان یهو به ذهنم رسید به نظرم لازمه تا همینجا بزارمش که بمونه:
تولد یعنی از هیچ به چیزی بدل شدن و زندگی یعنی از چیزی به چیز دیگر تغییر کردن تا دم مرگ و مرگ یعنی انتقال هر چیز که توانسته باشی ردای زیستن به تنش بپوشانی، چه در ذهن چه در روح و چه در هر کدام از هزاران بعدی که در هر لحظه و اکنون جسم تو را به اشتراک گرفته و پروراندهاند.
هی! میبینی؟ حتی نمیتونم مثل قدیم خیلی ساده از روزمرگیها و نق و نالههای معمولیم حرف بزنم. این بده اما خب چیکارش کنم؟
دلم میخواد از ترم گذشته، مقدس، اسطوره شناسی، باستان شناسی، رامشت، اون پیرمردی که سه روز پیش با بچه های زمین پویان اومد کتابفروشی یا اون آقای پیری که خوره علوم ادیان بود، از روناک و بابا و زن دایی، از امتحانات و نمره ها، کار و غفرانی و بچه های سوره، آقای کتابفروش و ماجرای دیدن هم چراغش توی دانشگاه، یا اتفاقات یاس دو و زیرگذر و اتاق ۹۶ و چتری زدن موهام حرف بزنم اما میبینی که موضوع زیاده و ساعت از یازده گذشته.
اگه بگم میخوام برم بخوابم دروغ گفتم ولی نوتیفهای هوس انگیز تلگرام بعد از مدت مدیدی قطع بودن انواع و اقسام پروکسی، حالا دارن با سرعت بالای صفحه نوتم خودنمایی میکنن. میرم که به فضای غیر عمیق مجازی بپردازم.
فعلا خداحافظ تا یه شب دیگه که سر فصل ماجراها توی کاسه سرم جا نشن…
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر