جای خالی تعلق خاطر در اصفهان

حس تعلق خاطر

آیا باید درمورد اصفهان بنویسم؟ احتمالا بله اما خب قاعدتا داستانش طولانیه، مخصوصا روز اولی که رسیدم اصفهان، پس از روز دوم شروع میکنم ولی دقیقا یادم نمیاد که روز دوم یا حتی سوم چی شد، پس شاید باید از روزی که بالاخره هم‌دانشگاهی‌هام رو حضوری توی دانشکده دیدم صحبت کنم، که راستیتش تنها چیز قابل توجهی که از اون روز یادم مونده یه حس مبهمیه که انگار دلم نمیخواست هیچوقت هیچکدومشون رو بشناسم!

با وجود اینکه من معمولا توی چنین شرایطی، بیشتر آدم اجتماعی هستم تا گوشه‌گیر و منزوی، اما انگار اون روز، اون قسمت از مغزم که ظرفیت دیدن چهره‌‌های جدید رو تدارک میده، از قیافه یه عالمه آدم پر شده بود و دیگه گنجایش نداشت.

با کوثر و سارا بیشتر گشته بودم اما خب اونا به اندازه من برونگرا نبودن، پس منطقی بود اگه باهاشون نمی‌جوشیدم و دنبال یکی می‌گشتم که به اندازه خودم برونگرا باشه.

درمورد بقیه بچه‌های کلاس باید بگم که تنها یزدی کلاس توی برخورد اول چنگی به دل نمیزد و خب آیدا ع ( یه آیدا ر و یه آیدا خ هم داریم توی کلاس) هم به عنوان یه آدم جدید هنوز جای شناخت داشت. الباقی رو حتی به اسم هم نمی‌شناختم و نمی‌تونستم تشخیص بدم چه برسه به چهره (لازم به ذکره هیچوقت طی دو سال مجازی هیچ تلاشی در زمینه شناختشون نکرده بودم.)

با این اوصاف قید آشنایی بیشتر و صمیمیت رو زدن توی روز اول دانشگاه، خیلی منطقی‌تر بود و خب الان احساس میکنم حقیقتا منطقی‌تر بود.

همزیستی یا صمیمیت؟ مسئله این است!

میگن وقتی یه سری آدم یه مدتی به اجبار یا به اختیار یه جا با هم زندگی کنن، ناخودآگاه نسبت به هم انس می‌گیرن و با هم هماهنگ میشن، ولی خب وقتی با دقت به اون دو ماه نگاه می‌کنم، به جرات می‌تونم بگم هرچیزی رو احساس کردم غیر از انس.

مشکل اصلی اونجایی بود که نمی‌تونستم با هیچکس احساس صمیمیت داشته باشم. بحث سر اعتماد کردن و گزیده سنجی و اینا نبود. هیچوقت توی ارتباطاتم با دیگران در سطوح ابتدایی، دقیق و سختگیر نبودم اما خب حتی با گذر زمان هم حس خاصی نسبت به کسی بهم دست نداد.

البته آخرای کار یه کمی حس ساپورتیو بودن از روناک می‌گرفتم که قاعدتا به خاطر این بود که از ما بزرگ‌تره و معمولا منطقیش اینه که ما کوچولو‌ها به آدم بزرگا بیشتر اعتماد می‌کنیم؛ مخصوصا من که از بچگی شیفته انداختن خودم بین جمع بزرگ‌ترا بوده و هستم.

به نظرم خوب یا بد بودن تمایل به ارتباط داشتن با آدم‌های بزرگ‌تر یه چیز نسبیه؛ اما توی کیس خودم می‌تونم بگم به شخصه خیلی از چیزای مهمی که یاد گرفتم داخل این مدل روابط بوده و حتی امکان اینکه فرصت‌های بهتری توی این جمع‌ها نسیب آدم بشه بیشتره.

به نکته دیگه که توی این مدل جمع‌ها قابل لمسه اینکه در بسیاری از موارد آدمای بزرگ‌تر برای اعتماد به نفس آدم و تلاش‌هاش، ارزش بیشتری قائلن؛ یعنی سعی میکنن چیزی که هستی و چیزایی که ساختی رو خراب نکنن. البته شایدم شانس من خوب بوده و به آدم بزرگای خوب برخوردم.

می‌دونم یه کمی از بحث دانشگاه و اصفهان و اینا دور شدیم و من بیشتر از صد بار توی همین چهارتا پاراگراف گفتم ” اما خب” و از کلی قید استفاده کردم اما خب بیاید با یه نتیجه‌گیری خوشگل بحثو جمعش بکنیم و بریم بخوابیم.

به هر حال هرچی که بود، بعد از تموم شدن اون دو ماه نمی‌تونم بگم به کسی یا چیزی یا جایی توی اصفهان تعلق خاطر (در لول شدید و صمیمیت) پیدا کردم و نمی‌دونم آیا در ادامه دوران تحصیلم توی اصفهان، بتونم همچین چیزی پیدا کنم یا نه. حتی نمی‌دونم آیا باید برای پیدا کردن همچین چیزی امیدوار باشم یا برام فرقی نداشته باشه.

حس تعلق خاطر یه طرفش یه دنیا احساس خوبه و یه طرفش یه زنجیر. آدم توی این شرایط انتخاب خاصی نمی‌تونه داشته باشه.

پ.ن:

راستیتش یه کمی دلم برای اون کافه سر میدون امام حسین و لیوانای بزرگ کاپوچینو و کوکی کنارش تنگ شده اما خب این فقط می‌تونه به دلیل شکمو بودنم باشه و ربطی به قضیه تعلق خاطر نداره. حتی اون کتابفروشیه توی پاساژ چهار باغ هم در برابر کتابفروشی خودمون توی یزد خیلی احساس دلتنگی در من ایجاد نمیکنه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *