چشمانش را مالش میدهد. با فیلتری سرخ و سیاه منظره رو به رویش را دوباره ورانداز میکند؛ اما هیچ چیز از دو ثانیه پیش تا الان تغییر نکرده. جسد ماهی گلی محبوبش در آب حوض غوطه میخورد.
چطور این اتفاق افتاده بود؟
کسی او را کشته بود؟
از سرما یخ زده بود؟
آخر مگر ماهیها در آب میمیرند؟
از نگاهش میخواندم که این سوال کودکانه، غمی که روی دل کوچکش آمده بود را دو برابر آزار میداد.
دوباره پرسید: مامان مگه میشه ماهیها توی آب بمیرن؟!
همانطور که از فاصله چند سانتی متری، خودش را روی حوض خم کرده بود تا شاید نشانهای از زندگی در تکاپوی آبششهای ماهی گلی پیدا کند، دوباره به صورتش نگاه کردم.
جوابی برای چشمان معصومش نداشتم اما دوست داشتم به اون بگویم؛ این که چیزی نیست! گاهی آدمها در حالی که در میان میلیونها ملکول اکسیژن غوطهورند، نفس کم میآورند، سینهشان به خس خس میافتد، خون بالا میآورند و در نهایت میمیرند اما تا آخر عمر لبخندهایی روی لبهایشان باقی میماند.