سرسختانه مشغول پخش کردن پودر سرخی روی گونهام بودم که متوجه نگاهش شدم، نمیدانم چه زمانی به اتاق آمده بود اما آهسته پشت سرم جای گرفته و به در تکیه داده بود و سر تا پای آینهی رو به رویم را بی صدا میپایید، چشمانش که با چشمانم تلاقی کرد لبانش کودکوار به حرکت درآمدند و گفت: زیبایی… هزار بار زیباتر از زیبایی… نه! اینطور نمیشود! بگذار برایت بگویم چگونه زیبایی…
هنگامی که ناشیانه به زیبایی خود میرسی و سرمه و ماتیک جیغ را با ملاحت چهرهات در هم میآمیزی و لبخند نشان از دریچه مهرت بیرون آمده و وارد روزگار من میشوی، انگار که فیتیله تمام چراغهای نفتی دنیا را تا ته بالا بکشند و تمام هیزم انبار مش رحمت را داخل تنور ننه رباب بریزند و هزاران هزار تن ذغال سنگ را در کام سریعترین لوکوموتیو دنیا بسوزانند و مسیرش را از میانه رگ و قلب من گذر دهند، انگار که شبم را با روز جایگزین کنند و تمام لامپهایی که از زمان ادیسون تا به حال سوختهاند، همگی به یکباره در جان و دلم روشن شوند.
تو به اندازه گرمی تازه فراخواندهی تابستان مهربانی و به اندازه خنکی اولین باد پاییز دلنشین. کاش برف زمستان میتوانست به سپیدی قلب تو باشد و شکوفههای نورسیده بهار میتوانستند در لطافت عشق بیمنت تو شکوفا شوند.
زیبایی، نه چون تمام رنگهای دنیا به چشمان سیاهت میآیند و نه چون همتایانت تنها در عالم خیال به قامت ابروان کمند تو میرسند، مهربان من! تو زیبایی آنچنان که چهره مهرورزان در هنگام نوازش و بوسه به آداب عشق و وفا، گرم و روشن میشود.
جرقه لبانش لبخند گرمی بر جانم به جای گذاشت. از اتاق بیرون رفت. حالا من بودم و یک آینه و گونههایی سرخ، غرق در اتاقی پر از حس زیبایی…
ستاره
یازدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی