شنیده بودم عباس معروفی یه کتابفروشی توی تهران داره. آرزوم بود یه روز برم تهران و راسته کتابفروشای انقلاب رو بگیرم و اینقدر بپرسم تا به خودش برسم.
نه اینکه طرفدار سینه چاکش باشم یا همه کتاباش رو از بر کرده باشم اما خب دوست داشتم از پشت ویترین شیشهای یه کتابفروشی کوچیک، یه پیرمرد آروم رو ببینم که خم شده روی دفترش و داره یه چیزایی مینویسه. احتمالا ته کتابفروشی، یه دخترک دانشجوی ریزه میزهای هم وجود داره که مشتریها رو راه میندازه.
یه کتابفروشی با یه ریتم آروم رو توی خیال خودم متصور شده بودم. آروم اما مرموز درست مثل داستانهاش. یه مرد آروم که شاید وقتی باهاش رو به رو میشی نمیفهمی چقدر چیزای بزرگی توی مغزش جریان داره. نمیدونم چرا توی ذهنم همچین چیزایی رو برای زندگی یه نویسنده معروف که احتمالا خیلی هم پر مشغله بوده، متصور شدم.
اصلا نمیدونستم رفته آلمان و یا اینکه سرطان داره. اصلا نمیدونم آیا واقعا کتابفروشی داشته یا نه. اصلا به نظر تو نویسندهها دوست دارن برای خودشون یه کتابفروشی داشته باشن؟خب من یکی با اینکه نویسنده نیستم اما یکی از آرزوهامه.
بگذریم…
خبر مرگ عباس معروفی خیلیها رو ناراحت و غمگین کرد به دلیل تعلق خاطری که بهش داشتن، به دلیل داستانهای درجه یکش، به دلیل اینکه سمت روشن داستان وایساده بود و یا هر دلیل دیگه؛ اما مرگ عباس معروفی من رو بیشتر از همه به این دلیل ناراحت کرد که یادآور حسرتایی شد که از دوران نوجوونی توی ذهنم تلنبار کردم و حالا میبینم خیلیهاشون شاید نتونن هرگز تحقق پیدا کنن و دونه دونه دارن به نحوی، یا به اجبار شرایط و یا به اختیار ناخودآگاه ذهنم، از تخته خیالم محو میشن.
پ. ن:
اخیرا خیلی به کلمههای کمرنگ، محو و سایه تمایل پیدا کردم، یعنی زیاد ازشون برای دلنوشتهها و شعرهای احتمالی استفاده میکنم. نمیدونم دلیل این تمایل چیه.