از عصر یه تمایل عجیب و شدیدی برای گوش دادن به آهنگای قِری و دوبس دوبسی درون کمرم احساس میکنم اما هر آهنگی که پلی میکنم انگار به اندازه کافی برای رقصیدن باحال نیست.
دقیقا حس این تینیجرای آمریکایی تازه به سن قانونی رسیدهای رو دارم که عصر یه آخر هفته دلگیر درحالی که توی تختشون لم دادن، زنگ میزنن به رفیقشون و میگن مایکل میای بریم کلاب مخ چهارتا دختر رو بزنیم؟ و کمتر از نیم ساعت بعد دارن به بار تندر میگن تو تکیلا شاتش پیلیز!
فانتزی چیز جالبیهها. فکر کن. با تخیل میتونی از مرحله داشتن حسِ رفتن به کلاب برسی به مرحلهای که با نوشتن حسِ اینکه میخوای بری به کلاب، دیگه دلت نخواد بری کلاب. یه جوری میگم کلاب انگار مال ناف لس آنجلسم.
حس کلاب رفت.
برمیگردیم خونه. پاورچین میریم طبقه بالا و بدون اینکه ننه بابای خسته از کار زیادمون رو از خواب بیدار کنیم، در اتاقی که فقط مال خودمونه رو باز میکنیم و مست و پاتیل میوفتیم روی تخت خواب و تمام!
کات میزنیم به فردا صبح. ننه مو بورمون بالای تخت وایساده و ضمن تاکید بر مفید نبودن الکل ازمون میخواد زود بیدار بشیم و بریم دوش بگیریم و حاضر بشیم و صبحونه بخوریم و بریم مدرسه.
کات میزنیم به میز صبحونه. از این غلات صبحونهها و یک کاسه شیر روی میز آشپزخونست. صدای خداحافظی ننه موبور و بسته شدن در میاد و بعدش بابامون که برنامهنویسه و توی خونه دورکاری میکنه، یه ماگ قهوه اندازه کلمون میزاره بغل دستمون و میگه بخور مستیت بپره پسره ناخلف و همینجوری که یه لبخند زورکی روی لبش داره و پاهاش رو میکشه رو زمین، با لیوان قهوش میره به سمت اتاق کار.
اگه میپرسید چرا توی این سناریو دارم خودمو پسر فرض میکنم باید بگم چون راحتتره. حتی خارج از ایران هم حقوق زنان کمرنگ تر از حقوق مردانه و این یعنی انتخاب واژهها و رفتارهایی که از یه مرد میتونه سر بزنه بیفکرانهتر و در نتیجه راحتتر میتونه باشه.
کات میزنیم به ایستگاه اتوبوس. صفحه گوشیمون که قطعا آیفونه رو بالا و پایین میکنیم اما هیچ خبر جدیدی درمورد خیانت دوست دختر رفیق صمیمیمون پیدا نمیکنیم. اتوبوس میرسه. سوار میشیم. توی راه با سر تکیه داده به شیشه پنجره به یه آهنگ نسبتا شاد گوش میدیم و یه کلمههایی ازش رو زیر لب زمزمه میکنیم. توی اتوبوس هیچکس کنارمون نمیشینه و تا آخر مسیر تنهاییم.
میرسیم مدرسه. پیاده میشیم. توی محوطه دنبال رفیق صمیمیون یعنی مایکل میگردیم. پیداش میکنیم. میزنیم قدش و همینجوری که داریم توی سالن سلانه سلانه قدم میزنیم، چند کلمهای درمورد کلاب دیشب حرف میزنیم. بعد جدا میشیم. اون میره به تمرین تیم بسکتبال برسه. منم میرم میشینم سر کلاس ادبیات.
اون دختره موبور که روش کراشم احتمالا امروز ارائه داشته باشه. باید خوب حواسمو بدم به کلاس. اما نیومده. راستی اسمش چی بود؟ بیخیال. به یاد آوردن اسمش سخته. روی یکی دیگه کراش میزنم.
معلم میاد سر کلاس. دختره موبور با پنج دقیقه تاخیر بعد از استاد وارد میشه. عذرخواهی میکنه و درحالی که به سمت پروژکتور میره، لبتابش رو از توی کیفش درمیاره. میز بغل پراژکتور جای منه. فرصت پیدا میکنم به چشماش نگاه کنم. تقریبا میشه گفت آبیه. قشنگه. باید اسمش رو بپرسم بعد از کلاس.
چیه؟
واقعا دوست داری ادامه همچین داستان کلیشهای و زردی که هر روز مثلش توی شبکه چهار پخش میشه رو بشنوی؟