قسمت عجیب تنهایی توی خونه موندن فقط اون چند دقیقه اولشه که بعد از صدای خداحافظی و توصیههای ایمنی و در نهایت صدای بسته شدن در، یه حس قلقلکی طور توی دلت به وجود میاد و بعد هم خیلی نامحسوس ناپدید میشه. بقیه ماجرا دقیقا مثل سایر روزهای عادی زندگی خواهد بود.
پنجشنبست و مامان اینا رفتن اردون، دلیل اینکه همراهشون نرفتم رو دقیق نمیدونم اما احتمالا مود اردون رفته در من برای مدت مدیدی خاموش بمونه، مخصوصا بعد از اون یک هفتهای که برای محرم اردون موندیم و کلی تخلیه احساسات و پایین انداختن بار روانی رو تجربه کردیم.
البته یه احتمالی وجود داره فردا محیا بیاد بگه بریم ویدیو بگیریم و یا آقای رحیمی مقالههای جدیدی برام بفرسته. البته یه چیزی توی مغزم میگه بعد از اون دو هفته کم کاری که به بهونه محرم داشتم، احتمالا آقای رحیمی الان خیلی از سختکوش بودن من در امر بسیار خطیر مقالهنویسی برای سایت، دلسرد شده باشه و شاید حتی دیگه نخواد بهم کار بده؛ اما فکر نکنم همچین آدمی باشه که بدون هیچ توضیحی بخواد قطع همکاری کنه. البته شاید همه اینا خیالات باطل ذهن منه که احساس میکنم همیشه بهترم میشه و الان توی وضعیت اسفناکی قرار دارم که انتظارات رو برآورده نکرده.
بچهتر که بودم کمالگرایی رو همیشه به عنوان یه فاکتور خوب در نظر میگرفتم و با افتخار به همه اعلام میکردم یه کمالگرای افراطیام! اما حالا موقع شروع هر کار جدید، از اون همه احساس افتخار، یه پرسش سنگین مونده روی دستم، که آیا به اندازه کافی برای اینکار خوب هستم؟
احساس میکنم بیشتر از اینکه جواب این سوال مهم باشه، مهم اینکه چرا اصلا همچین سوالی از خودم میپرسم، به قول شاعر، چه شد در من؟ نمیدانم…
پ.ن:
میدونم این بحث خیلی جای کار داره اما برای امروز به نظرم کافیه، مخصوصا که خیلی گشنمه.