امشب اومدیم خونه دایی غلامرضا
قرار بود بعد شام بریم
مامان شل کرد
بابا شل بود
هیشکی نیومد دنبالمون
موندیم
با بچهها کلی خندیدیم
کیک خوردیم
شام درست کردیم
جا انداختیم
حالا داریم از خاطرات خوابهای نا به جا و آخرین شب ادراری دوران کودکی حرف میزنیم
قراره براشون قصه بگم
شوغالوگ توت خور، آهوی گردن دراز یا مور خاک به سر؟
هر کدوم خاطرهانگیزتره!
هزاره امروزم رو ننوشتم
پست نزاشتم
خیر سرم از دیشب قرار گذاشتم دوباره به کیفیت و کمیت کلمهای پستهای وبلاگ بیشتر توجه کنم اما انگار امشب قسمت نیست.
فقط یه هفته تا پایان چالش بیست و پنجم مونده، خوشحالم ؟! ناراحتم؟! بهتره بگیم عادت کردم.
شب بخیر. شایدم صبح بخیر.