گاهی فکر میکنم اگه توی کشوری به دنیا میومدم که امکان دسترسی به تفنگ آسون بود حتما یه آدمکش حرفهای میشدم. البته یه آدمکش خوب که سیاستمدارای دیوث و خیانتکارها رو میکشه تا انتقام مرگ خار مادر خودش رو بگیره. بله! میدونم شبیه فیلم آمریکاییهای کلیشهای شد و زبونم خیلی بیش از اندازه کوچه بازاری و لاتی شده اما خب که چی؟ الان فقط همین برای نوشتن به ذهنم میرسه.
از دست دادن، مسئله مهمیه، در حقیقت تصمیم مهمیه. دوست داری آرزوهات رو از دست بدی؟ برای این کار بیشتر از هر چیزی آدم به یه آرمان ارزشمند نیاز داره تا خودش رو مشتاقانه براش فدا کنه. بزار این بحث ارزش و آرمان و فلان و بیسار رو بزاریم کنار. خیلی از درستی و غلطی تعاریف توی ذهنم برای این موارد مطمئن نیستم. میخوام بیشتر از ترسها و مغزم حرف بزنم یا بهتره بگم ازشون حرف بکشم.
تقریبا مطمئنم من اگه امروز راهی خیابون بشم هر شعاری که بدم از سر خشم خواهد بود. بارها صحنه رو به رو شدنم با یه نیروی یگان ویژه رو توی ذهنم تصور کردم که دارم توی روش داد میزنم لعنتی! کی رو میزنی؟ من خواهرتم! نشناختی؟
یا یه صحنه دیگه مثل همین با این تفاوت که وقتی یکی از اون بیشرفا دست یه غریبه رو گرفته و داره میکشتش به سمت ون کثیفش، یهو جوشی میشم و میرم توی سینش و هلش میدم که بیوفته زمین و بعد مظلومِ صحنه رو کول میکنم و لنگان لنگان از صحنه دورش میکنم.
صحنه پرت کردن تخم مرغ توی شیلد یه عرزشی کثافت. صحنه فرار کردن از دست یه مامور درحالی که نفسم از دویدن زیاد به شدت سوخته و دارم بین کوچههایی که نمیشناسم جا به جا میشم. صحنه قایم شدن توی خونه یه غریبه که در گاراژش رو باز کرده و به بچهها میگه بیان داخل. اینا صحنههایی هستن که چند روزه، مدام از ذهنم عبور میکنن و خب البته در کنارش اندیشه مرگ! دیدن تیر خوردن، خونریزی، دست و پا زدن برای بستن زخم و در نهایت رو به رو شدن با مرگ یکی مثل خودم، خواهرم یا دوستم یا دوست پسرِ نداشتم، وسط یه جمعیت که دارن داد و هوار میکنن و از دست هرچی زور و ظلم و ستمه خشمگینن.
تصور اینکه اگه توی این جریانات کشته بشم چی میشه هم تفریح غریب و تلخیه که در زمان وصل نشدن وی پی ان لعنتی درگیرش میشم. خیانتکار شناخته میشم؟ قهرمان شناخته میشم؟ آیا روزی پسوند شهید یا شهیده بهم میدن؟ یا فقط میشم یکی از هزاران مرده بیمایهای که داشتن از گوشه خیابون رد میشدن و یه تیر هوایی خیلی ظالمانه جمجمشون رو شکافته و انداختتشون ته قبری که خیلیها فاتحه آزادی سرش میخونن؟
خوبه که بعضی از آدما میتونن به خاطر آرزوهاشون از قاطی شدن داخل یه سری جریانات دست بکشن.
داشتم فکر میکردم که برای من همه چیز به یک آن بستگی داره، به یک لحظه که دارم از کنار خیابون مثل ترسوها رد میشم تا برسم به محل کار یا دانشگاه و یهو میبینم یکی داره سر یه دختر یا پسری مثل خودم داد میزنه و تهدید و تحقیرش میکنه. تقریبا میشه گفت مطمئنم که توی اون لحظه بدون شک برای کمک کردن میرم جلو. شاید زورم به سیلی زدن و هل دادن و قهرمان بازی و حتی فرار نرسه اما خوب بلدم سپر بشم. خوب بلدم دستام رو بگیرم روی سر طرف و نزارم به یکی مثل من شاید با آرزوهای شبیه به من صدمه بزنن.
آرزوت دقیقا چیه؟
میخوام شاد باشم، میخوام پولدار باشم اونقدری که بتونم بیدغدغه برای همه کسایی که دوستشون دارم کتاب کادو ببرم و بدون اینکه به بیپول فکر کنم از هرچی دلم میخواد بنویسم و برم سفر. دوست دارم به عنوان یه آدم تاثیرگذار دوست داشته بشم.
گاهی فکر میکنم چرا اینقدر آرزوهام کوچیکه؟ همه اینا مجموعش میتونه توی یه زندگی ساده و آروم توی یکی از کشورهای اروپایی با یه خانواده کوچیک خلاصه بشه.
اما نه! تا درد نباشه، نوشتن رنگ نداره و فقط یه قلمفرسایی مضحکه. بعدشم دخترک روانپریش! خودت بهتر از هرکسی میدونی تو آدم اینجوری بیهیجان و با نظم زندگی کردن نیستی. میشه گفت آدم زندگی صالح و سرشار از موفقیت و تکامل و رشد نیستی، همیشه یه جای کارت باید بلنگه، یه طوری که مجبور باشی همیشه در حرکت باشی.
گاهی فکر میکنم من به دنیا اومدم که یه جوری یه راهی پیدا کنم تا به بقیه کمک کنم یا حداقل یه کمی خوشحالترشون کنم، البته قاعدتا نه با دکتر و مهندس و معلم شدن، بلکه با پول درآوردن و اندکی رهاتر و آزادانهتر زندگی کردن.
بعنوان اولین بلاگی که اینجا می خونم به اندازه کافی جذاب بود تا به لیست خواندنی هام اضافه کنم.
“میخوام شاد باشم، میخوام پولدار باشم اونقدری که بتونم بیدغدغه برای همه کسایی که دوستشون دارم کتاب کادو ببرم و بدون اینکه به بیپول فکر کنم از هرچی دلم میخواد بنویسم و برم سفر. دوست دارم به عنوان یه آدم تاثیرگذار دوست داشته بشم.”
غایت آرزوی من هم همچین چیزی هست البته با حجم بیشتری از مصرف گرایی.
یک واحد بزرگ در یک آسمان خراش در شهری بزرگ، کل دیوارهای خانه ام مملو از کتابخانه یا گل باشه و همیشه در خانه بوی عربیکا و گل و کتاب باشه. صدای شوپن و موتزارت هم هرگز قطع نشه .
سلام دوست عزیز
اول از همه باید بگم که خیلی خیلی به وبلاگ من خوش اومدی و امیدوارم از وقت گذروندن با داستانها و دلنوشته های من لذت ببری.
خوشحالم که این متن تونسته دریچهای مشترک باشه بین احساسات هر توی ما….
حقیقتا آرزوی زیبا و خوش عطر و البته خوش آوایی داری…
خیلی ممنونم از همراهی و مهربونیت عزیز