خوابم نمیبرد و صبح میرسد
از پشت پنجره غروب میرسد
بی هیچ اطلاع، صبح شب شده
چه زود دوباره طلوع میرسد
به سینه ریز سپیدم چنگ میزند
روی گونه، دانه دانه بلور میرسد
به چه فکر میکنم؟ راستش نمیدانم!
در آیینه، سایهای کز کرده، میرسد
کودکی در حوض غرق میشود
قایق نجاتی اما از راه نمیرسد
در ساحلی خیس از گریه
یک بدن با چشمهای باز میرسد
زنده است هنوز، خوب میداند!
گرچه تابوت از راه دور میرسد
لحظهی آخر به فریاد میگوید
زندگی به این قفس باز میرسد!
آیا کسی شنیده است یا که نه؟!
آخ که این صبح چه زود میرسد!