قبلنا، یعنی وقتی بچهتر بودم، آگاهانه یا خودکار دوست داشتم جوابهایی به بقیه بدم که دقیقا همون چیزی بود که دوست داشتن بشنون تا خوششون بیاد، حالا یا از جواب یا از من.
در رابطه با این عادت یادمه که خیلی هم طماع بودم. بیست پشت بیست. خط به خط حفظ کردن کتاب تاریخ. سیاه کردن پشت و روی برگه امتحان و دفتر انشا در صورتی که اونقدر طول و تفضیل واقعا نیاز نبود. داوطلب شدن برای پرسش و پای تخته رفتن. کنفرانس پشت کنفرانس. پاورپوینت پشت پاورپوینت.
بچه خیلی درسخونی بودم اما نه چون اهل رقابت و خودنمایی باشم یا ننه بابام تحت فشارم بزارن، فقط میخواستم به آدما جوابایی رو تحویل بدم که انتظارش رو داشتن و ناامیدشون نکنم و در نود و نه درصد مواقع موفق میشدم. دوست ندارم از اون یک درصد شکست موجود صحبت خاصی بکنم فقط اینکه بگم دنیا اون موقعها سادهتر روی سرم خراب میشد.
وقتی میخواستم یه کاری رو انجام بدم، با لجاجت هرچه تمامتر انجامش میدادم و موفق میشدم و بعدش آنچنان احساس قهرمانی بهم دست میداد که نگو و نپرس!
آره ستاره!!!! تو تونستی! تونستی جلوی فرو رفتن یه آدم دیگه در ورطه ناامیدی رو بگیری! حالا معلم بدبختت ممکنه احساس کنه یه بازنده نیست که هفتهای صد و بیست ساعت یه بند باید مطالب تکراری رو برای یه سری کره خر تکرار کنه، تازه اونم برای سی سال و بدتر اینکه هر سال بچهها از سال بیش بیادبتر و وقیحتر و احمقتر میشن.
فکر کنم دلیل نفرتم از شغل معلمی دقیقا از همین یک پاراگراف بالا نشات میگیره. هیچوقت دوست نداشتم سی سال درگیر یه چرخه باطل بشم که یکی مثل خودم احتمالا برام دلسوزی بیجا و بیفایده بکنه و تازه حقوق بخور و نمیر بهم بدن و یه عامله منت سرم بزارن.
تقریبا نود درصد آدمایی که با چهره فوق اجتماعی من آشنا هستن مطمئنا که میتونم یه معلم خوب بشم و خودمم اعتقاد دارم که وقتی لازم باشه به یکی کمک کنم یه چیزی رو یاد بگیره، تمام تلاشم رو میکنم مخصوصا اگه بچه باشه یا به هر طریقی بهم نیاز داشته باشه.
فکر کنم یه دوازده سالی از عمرم رو سر حس مسئولیت نسبت به حس و حال خراب معلمای بدبختم با بیست و نونزده و جایزههای قندونی حروم کرده باشم اما خب حداقلش الان میدونم دلسوزیهای از راه دور و غیر ملموس نه تنها باعث بهبود احساس هیچ معلمی نمیشه، بلکه فقط باعث میشه آدمای اطراف برداشتهای مختلفی از رفتار من برای خودشون داشته باشن. تفاسیری مثل چایی شیرین، پاچه خوار، خر خون، کرم کتاب، چهار چشم و …
ولی خب من همیشه چیزی بودم که میخواستم باشم. یعنی کسی که توی ذهنم میساختم رو توی دنیای بیرون هم به وجود میاوردم؛ مثلا یه آدم فداکار.
درسته فداکاری برای بچهای به سن و سال من نمیتونست چیز خیلی مفید و خوب و آموزندهای باشه اما تنها چیزی بود که میدونستم چیه و از پس شبیه بودن یا شبیه شدن بهش برمیومدم. مثل اون قهرمانایی که کار درست رو انجام میدن و بعد سکانس آخر فیلم رو به سمت یه پایان باز ترک میکنن، بدون اینکه به کسی دلیل کارشون یا هدفشون رو توضیح بدن و در نهایت هم از خودشون و کارشون و روششون راضی بودن.
خب دیگه سوپراستار عزیز به نظرم بهتره از مظلومنمایی و شاید بزرگنمایی تمام احساسات دوران کودکی و نوجوانیت توی محیط سمی مدرسه دست برداری و پروژه فداکاری جدیدت رو استارت بزنی. اینبار قراره یه کمی برای خودت فداکاری کنی. میپرسی چطوری؟ باور کن خودمم هنوز خبر ندارم!
کسی ایدهای داشت حتما برام بنویسه.
من ایده ای نداشتم اما غرض از مزاحمت یه نکته بود که به ذهنم رسید.چیز را دیده ام که معمولا کسی که طرحواره استحقاق داره طرحواره ایثار هم داره فقط گاهی از طرحواره استحقاق اجتناب میکنن یا جبران افراطیش میکنن و تسلیم ایثار میشن و بعضیا برعکس. حالا این همیشه درست نیست ولی یه نکته داره، اینکه ما شاید دوست داشتیم خودمون را دوست بداریم و از شدتش و موانع روبروش نادیده اش گرفتیم و برای یعضیا برعکس. شاید راهش اینه که اون لحظات خوددوستداری و موانع خوددوستداری را مرور بشه. مثل همین موارد فدارکاری. البته دقیق تر
بله خب این پیش زمینه ها خیلی میتونن تاثیر گذار باشن و نیازه تا برای درک دقیق تر شرایط و روحیاتمون حتما در طی دوره های زمانی مختلف روشون بازنگری داشتته باشیم.
ممنون بابت به اشتراک گذاشتن این نکته ارزشمند…