اینجوری نمیشه… خیر سرم سایت زدم که مجبور بشم بیشتر بنویسم اما انگار نه انگار…
سوال اصلی اینکه اون ستاره قبلی که نمیتونست از کیبورد دل بکنه کجاست؟ اما خب همیشه که نباید به سوالات اصلی جواب داد. با اجازتون صورت مسئله رو دور میزنم تا دنبال یه راه حلی بگردم.
تقریبا مطمئنم مشکل از جانب کمال گرایی و ترس و این قضایا نیست. قطعا و قاعدتا مشکل از تنبلیه و تنبلی من ریشه در این داره که وقتی صبح تا ظهر میرم سرکارفکر میکنم کار خیلی شاقی انجام دادم! بگذریم از اینکه دو سه هفتهایه دو شیفت باید برم کتابفروشی و کارای کارآموزی و دانشگاه هم هی سنگین و سنگینتر میشه.
جدا نمیدونم این چه کرمیه که وقتی زندگیم در قهقراترین حالت ممکن قرار میگیره، من یهو تصمیم میگیرم به نوشتن برگردم یا یه کار جدیدی رو شروع کنم. مثلا همین یه ماه پیش که مامان رفته بود اردون، فردای روزی که خونه رو از سر تا پا تمیز کردم یهو دلم خواست که یه پازل لعنتی هزار تیکه بخرم و همون شب تا یک و دو بیدار بمونم و با تیکههاش ور برم و بعدش ولش کنم به امان خدا(البته هوس کامل کردنش هنوزم توی وجودمه ولی دیگه سمتش نرفتم)
یکی نیست بهم بگه بابا توی این دنیا یکی مثل ایلان ماسک توی 24 ساعت روز دوتا شرکت رو داری میکنه به زن و بچش هم میرسه، اونوقت توی پیزوری نمیتونی با دوتا خط چرند و پرند اینجا رو به روز نگه داری؟
خب میدونی احتمالا اینجوری که من دارم میزنم توی سر خودم هم درست نباشه. بزار از یه زاویه دیگه قضیه رو نگاه کنیم: “دختر تو مگه چته که نتونی روزی یه پاراگراف اینجا بنویسی؟”
خب آره زیاد زاویه دیدمون فرقی نکرد اما یه ایدهای به ذهنم رسید!
بیا روزی فقط یه پاراگراف بنویسیم و همینجا منتشرش کنیم. کوچیک و جمع و جور و مسافرتی…
به احتمال زیاد این روش خوبی باشه تا یه کمی نظم بیاد توی زندگیت دختره دیوونه!
خب باشه… پس قرارمون این شد از تاریخ 15 آبان سال 1400 روزی فقط یه پاراگراف واسه اینجا بنویسیم تا بعدش ببینیم تا چه پیش آید پس از این……