مقصدم بی تو

روز به نیمه رسیده بود و دستان پیرمرد کفاش در آفتاب زمستان می‌لرزید. کودکی سه ساله گوشه چادر سیاه مادرش را گرفته بود و به چراغ سبز چشمک‌‎زنی نگاه می‌کرد. پیکانی نخودی رنگ داد میزد آزادی و بلال فروشی زرد چهره در پلیور زمستانی خودش کز کرده بود. دست فروش نبش کوچه اینبار سر چهار راه بساط کرده بود و روسری‌های گلدار می‌فروخت. کاش می‌دانستی که تمامی دیروز را صرف شمردن تمام آن یک ساعتی کردم که سر پا لب خیابان ایستاده بودم، اما هنوز یادم نمی‌آید مقصدم بی تو کجا بود…

Tagged : /