از وقتی تلاش کردم تا خودم رو بندازم توی مسیر مسئولیتهای ریز و درشت، خیلی به شرایط کم آوردن نزدیک شدم، فشار آوردم، رها کردم و حتی سعی کردم یه پله برگردم عقب؛ چون مرحلههایی که پشت سر میگذاشتم همیشه آسون تر بودن.
تصور کافی نبودن، فکر برگشت و در عین حال جلو رفتن و بیشتر و بیشتر خواستن، انگار که تمام تضادهای دنیا توی کاسه سر آدم جمع شده باشه.
میدونی، اینجوریه که میترسم برگردم عقب و ببینم اشتباه میکردم! شاید تجربه اونهمه فشار با اینکه سخت بوده اما لازم بوده و اگه برگردم به شرایط آسودگی یه مدل دیگه از سرخوردگی سراغم بیاد، مثل اینکه به خودم بگم چقدر بی فایده شدی دختر!
البته موندن توی اوضاع شلم شورابایی که الان برای خودم درست کردم هم دست کمی از برگشت به عقب نداره فقط سختی تصمیمگیری برای اینکه چیکار باید بکنم و سرزنش اینکه نمیدونم باید چیکار کنم، به بدبختیهام اضافه شده.
میدونم حوصلت سر رفته! به نظرم بیا از این فلسفهبافیهای بینتیجه دست بر داریم و داستان این سایت رو برات تعریف کنم.
بالاخره بعد از یکسال سایتم رو راه انداختم.
حدود یکسال پیش، از جلسه کنکور که زدم بیرون دوتا تصمیم جدی گرفتم، یک اینکه برم سر کار و دو اینکه سایتم رو راه بندازم.
همین که از جلسه اومدم بیرون و توی ماشین نشستم همینجوری که داشتیم درمورد ازدواج باباممد و جایزه قبولی کنکور و اینا صحبت میکردیم، گوشیم رو روشن کردم و دیوار رو نصب کردم و بعدش به هر آگهی که توش نوشته بود تولید محتوا پیام دادم. همین که رسیدم خونه در لبتابم رو باز کردم یه رزومه نوشتم و فرستادم واسه همشون. به این فکر نمیکردم که بلد نیستم و نمیتونم، یا اینکه اینکار اصول و تکنیک داره، فقط به یه عبارت توی متن تموم آگهیها دقت میکردم”نیروی خلاق”. با خودم فکر میکردم خودگویههای ذهنی و ایدههای گاه و بیگاهم نوعی خلاقیته (البته شاید اون زمان درست فکر میکردم)
خلاصه که روزای بعد از کنکور درگیر پیدا کردن کار و مصاحبه و اینجور حرفا شدم، ماه مهر که تموم شد با کلی جار و جنجال خانوادگی، بالاخره دستم توی جیب خودم بود. با اومدن نتایج اوضاع یه کمی سر و سامون گرفت. درسته نشد به تهران برسم اما حداقل تونستم تا اصفهان دور بشم 🙂
اوضاع مجازی دانشگاهها خیلی به هم ریختهتر از چیزی بود که تصورش رو میکردم و اونجوری که من خودم رو در برابر شرایط کاری شرکت مسئول میدونستم واقعا وقتی برای درس خوندن نمیموند، چه برسه به راه اندازی یه سایت!
اینجوری شده بود که حتی اگر بعد از در کردن خستگیهام وقتی باقی میموند، صرف سرزنشهای شبانه خودم میشد که چرا نمیتونی و نمیرسی و نمیشه! و با کوچیکترین شکستهای روزمره زندگی به سطوح میومدم.
اوایل سعی میکردم یه جوری ندیده بگیرم، یه جوری پیش برم، یه جوری ادامه بدم، به این امید که احتمالا در آینده اوضاع بهتر به معنی آسونتر بشه اما قاعدتا اینجوری نبود و من داشتم این حقیقت واضح رو قایمکی انکار میکردم.
بزارید این بین یه نصیحت کاری براتون به یادگار بگذارم:
سپردن کار توسط یه آدم وسواسی به یه آدم وسواسی دیگه شاید نتیجه خوبی داشته باشه اما روند به نتیجه رسیدنش واسه دو طرف سخت و طاقتفرسا خواهد بود.
فکر کنم گذشتن از این کلیشه که برای به دست آوردن یه چیز باید چیز دیگهای رو از دست بدی مرحله مهمیه که همه توی جوونی باید پشت سرش بگذارن.
بهتر شدن توی اون موقعیت نیاز داشت تا من بیشتر و بیشتر از چیزایی که میخوام( یا بهتره بگم نیاز دارم) بگذرم.
اولش زمان بود، بعد نوشتن و خوندن، بعدشم خواب و تفریح تا جایی که یه آخر هفته همینجوری که تا ساعت دو عصر توی جام میلولیدم، نشستم پای حساب و کتاب و دیدم خرج این اعصاب به دخل این کار نمیخوره.
البته این تازه اول کار بود!
نقطه ای که آدمیزاد میفهمه به نوعی آزادیش رو از دست داده یا بهتره بگم نقطهای که میفهمه باید رهاییش رو پس بگیره، دقیقا همون جاییه که ذهنش میندازتش توی یه قفس و درش رو قفل میکنه.
تا قبل از اون عصر جمعه، من روزانه هشت ساعت توی انباری و پشت میزم کار میکردم اما از اون روز به مدت سه ماه توی یه قفس زندگی کردم.
آدمهای توی قفس هم میتونن تصمیم بگیرن با اینکه محدودن اما هنوز فرصت دارن که البته این قضیه رو دردناکتر میکنه و درد آدم رو عصبی.
نتیجه این شد که بعد از کلی کلنجار روحی و ذهنی بالاخره از اون مجموعه خارج شدم. با یه عالمه تجربه مخصوصا در زمینه خود محوری شخصیت خودم و ارتباط با افراد بر اساس جایگاهشون.
قبل از بیرون اومدن از شرکت تصمیم گرفتم یه کار پاره وقت پیدا کنم و دستم رو توی جیب خودم نگه دارم تا تصمیمات بعدی رو اتخاذ کنم.
دوباره دست به دامن دیوار شدم و احتمالا از سر خوش شانسی یه مسیر تازه به روم باز شد. با خودم گفتم کار کردن توی یه کتابفروشی اگه من رو به هدفام نزدیکتر نکنه قطعا قرار نیست از اینی که هستم دورترم کنه و خوشبختانه بعد از مصاحبه پذیرفته شدم.
حالا بعد از گذشت سه ماه جای خالی خیلی چیزا رو پیدا کردم (لزوما نیازی به پر کردن نیست) و حالم خوبه و بالاخره سایتم رو راه انداختم
همه این اتفاقها در عرض یکسال اتفاق افتاد و من کلی درس کوچیک و بزرگ از آدمای مختلف و موقعیتهای سخت و آسون یاد گرفتم اما شاید یکی از مهمترین چیزایی که برام مشخص شد این بود که خیلی از مشغلههای کوچیکی که توی ذهن خودم بزرگشون کرده بودم مانع اصلی گرفتن تصمیمهای جدید و حرکتم بودن.
کنار اومدن با این خرده شیشههایی که توی ذهن آدم وجود داره نیاز به زمان داره، زمانی که بگذره و بفهمی باید دست از سرزنش کردن خودت برداری.
نمیگم منتظر زمان مناسب باش که کاری رو شروع کنی و از یه شنبه رویایی همه چیز خوب بشه چون درمانی که یک شبه اتفاق بیوفته یه نوع مریضیه! اما به خودت برای پذیرش و تغییر زمان بده چون بهبودی یه فرآینده…