سرم سنگینه
از خودم میپرسم تموم شد؟
هنوز درمورد جوابش مطمئن نیستم اما احساس میکنم از پس یه چیز سفت براومدم.
دیوار اهمالکاری واقعا سفت بود و وقتی داشتم تلاش میکردم ازش رد بشم، خیلی چیزا داخل مغزم نرم شد.
مغز در حالت عادی باید نرم باشه ولی وقتی یه مدت مدیدی به حال خودش رهاش کنی تا مدام به یه چیز تکراری از زوایای مختلف فکر کنه، تبدیل به یه تیکه ماهیچه سفت میشه.
چالش بیست و پنجم امروز تموم میشه.
من سی روز پشت سر هم نوشتم و منتشر کردم و خوندم.
حالا احساس میکنم من یه ستارهی یه ذره قویترم.
برای چند روز آینده تا زمانی که برگردم اصفهان هیچ برنامه خاصی ندارم به جز منتشر کردن دوتا ولاگ و یه کمی رسیدن به پیج کتابفروشی. مثل حضور در وضعیت صفره.
دوست دارم این زمان باقی مونده رو تا میتونم کتاب بخونم. ذهنم رو باید از حسرت هرکاری که میخواستم توی تابستون انجام بدم و نشده خالی کنم. برای رو به رو شدن با چالشهای جدید به یه دل آروم نیاز دارم.
راستی قبول کردم کیس مطالعه و تحقیق یه دانشجوی روانشناسی بشم برای یه تکلیف که درمورد وابستگیهای عاطفیه. شخصا فکر میکنم خیلی قرار نیست کیس چالشی و مفیدی براش باشم چون هرچی درمورد وابستگی و عاطفه درمورد من وجود داره، برمیگرده به دوران کودکی. به هر حال یه کمی تایمم رو پر میکنه.
روانشناسی هم خیلی جالبهها. میشینی مغز یکی رو شخم میزنی و بهت اجازه میده وارد عمیقترین چالههای ذهنش بشی. اینم یه نوع اکتشافه برای خودش.
امروز توی کتابفروشی جلسه قصهگویی برای بچهها بود. حمزه خوشبخت یه عالمه دیر کرد. خانم اعلم یه عالمه خسته شد. منم سردرگم بودم. یه کمی به خاطر اینکه من کسی بودم که خوشبخت رو پیدا کردم احساس خجالت کردم اما خب ارائه خوب و پر انرژیش برای بچهها خیلی باحال بود.
دوست دارم بتونم مثل اون با بچهها ارتباط برقرار کنم. دنیاشون خیلی قشنگه و حرفاشون خیلی خندهداره. به نظرم زندگی باحالی داره حمزه. همش در سفره. همش با بچهها سر و کار داره و آدم سختگیری نیست نسبت به شرایط. ممکنه یکی به چشم آوارگی بهش نگاه کنه اما حقیقتش اینکه حمزه یه آدم آزاده که هیچ دولت و جنگی نمیتونه روی دیدگاهش نسبت به جهان اثر بزاره. البته شاید دارم اشتباه میکنم.
دوست داشتم یه پست جانانه درمورد پایان چالش بیست و پنجم بزارم و دست آوردها و برنامههام رو قشنگ تشریح کنم اما خب خیلی خوابم میاد.
راستی به نظرت بعد از این، چند روز یه بار پست بزارم؟ خودم نظرم اینه سه روز یه بار یه کارایی بکنم. البته از اون طرفم برای پیج اینستاگرام هم باید یه برنامهای بریزم.
هنوز خستگی دیروز از تنم در نرفته. باورم نمیشه امروز صبح ساعت نه بیدار شدم به صورت خودکار که کامنتای زیر پست تولدم رو بخونم. احمق به نظر میام نه؟
اشکالی نداره.
راستی باید با کد ملی بابام هم از جشنواره کتاب خرید کنم.
دیگه چی؟
یه عالمه چیزای ریز ریز توی ذهنمه که میخوام درموردشون کوتاه کوتاه حرف بزنم.
نمیدونم چندم باید برم خوابگاه. یعنی میدونما اما تصمیم نگرفتم کی برم.
ادل عجب صدایی داره.
کدوم کتابها رو باید ببرم اصفهان؟
خوشحالم برای دانشگاه اون دفتر مربعی رو خریدم.
دوست دارم برم پیش اون آقا کتابفروشه توی اصفهان خطاطی یاد بگیرم و بعد برم سر میدون نقش جهان بشینم و برای توریستا اسمشون رو به فارسی خطاطی کنم.
به نظرت میتونیم اصفهان یه کاری پیدا کنمی که کفاف قسط لبتاب و زندگی رو بده؟
راستی مامان امروز از زیر خرید کفش برام در رفت.
دلم میخواد بدونم فاطمه برای تولدم چی خریده.
فکر اضافی بسه. بیا بریم بخوابیم.
سلام ستاره
چه قشنگ مینویسی راحت و روان
خوب شد سایتت رو دیدم.
موفق باشی.❤
سلام زهراجان
امیدوارم حالت خوب باشه
خیلی خوشحالم که دوستان خوش ذوق و مهربونی مثل شما به اینجا سر میزنن
ممنون بابت نظر محبت آمیزت
پیروز و موفق باشی