میدونی بدیش کجاست؟
اینکه هرچی حرف میزنم ذهنم خالی نمیشه
هرچی میرقصم شاد نمیشم
هر بار که قهقهه میزنم انگار زخم دلم بیشتر و بیشتر دهن باز میکنه و هرچی به آخر شب نزدیک میشم، قطره قطره به خون گریه کردن میوفته
کم کم دارم شک میکنم که آیا میشه حالم مثل قبل بشه؟
اصلا مگه قبلا حالم چه جوری بود؟ خوب بود یا بد؟ قبلا هم این حس و حال بهم دست داده یا نه؟ بهتر شدم یا بدتر؟
بهش چی میگن؟
تنهایی؟
افسردگی؟
احساس غربت؟
دیگه از اینکه بگم نمیدونم، حالم به هم میخوره
کاش میدونستم
کاش یکی میدونست
گاهی وقتی آدما رو بغل میکنم حالم بهتر میشه
یا وقتی بچههای کوچولو بهم لبخند میزنن
مشکل این نیست که احساس زنده بودن نمیکنم، مشکل اینه شاید هنوز شیوه زیستن خودمو پیدا نکردم
فعلا باید بخوابم
فردا ساعت چهار امتحان دارم و هنوز هیچی نخوندم
کاش امروز یه دوست قدیمی یهو خیلی اتفاقی و همینجوری بهم زنگ میزد و ازم احوال میپرسید و خاطرات روزهای قبلتر از امروز رو یادآوری میکرد، شاید اینجوری یادم میومد یا یادم میداد چه جوری بودم یا چه جوری باید بشم…