بگو به آیین مهر بسوزاند این دل را، که ستارهای سرگردان در میان کهکشان احتمالاتم. تراویدن نور را خوب بلدم اما، همواره اسیر سیاهی آسمانم. به اقمار کوچک و بزرگ نور میبخشم ولی، در آفریدن سایهی عشق ناتوانم.
آری! سرشت من این است، ستارهی شبم و مدام میسوزم از اینکه همنشین کرات خاکی سوت و کورم. این نفس نیز تفاوتی ندارد با نفس قبلی و قبل از آن، چراکه محبوب نمیداند راز این همیشه برافروخته بودن را. حال اما بگذار قصهای بگویم از صندوقچهی خاکی قبلها:
در زمانهی سرد پیش از عشق، در مدار خالی آرزوها، که دست هیچ فرشتهای به گشودن لبخند آدمی باز نمیشد، جادوگر پیری از شهر دل، دستانم را به دعا بسته و تنم را به تنهایی فروخته بود. باطل السحری در کار نبود اما فصل روییدن جوانهها سر رسید و انقلاب شد و هر انعکاسی از محبت نغمهساز شد. من اما در آن کنج خلوت خانه که پای هیچ روزنهای به آن نمیرسید و صبح هیچ روزی در آن طلوع نمیکرد، در تخت خواب نم کشیده از اشکم، سالها بود که تنم را به تنهایی باخته بودم.
آن روز در آن ساعت سعد به جان نشستن جوانهها، به صدای شکسته شدن دیوارها از پشت دیوارها گوش میدادم.
ستاره
دوازدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی